روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

دنیای سایه ها

به راستی دچار ترس شده ام ، از ترسهایی که در یک لحظه رخ میدهد ودر تمام لحظه هایی که بعد از آن می آید وجود دارد ، ترس از برداشتن قدم بعدی .

درست در لحظه ای که میخواهم فکر کنم این ترس شروع به آمدن میکند انگار که اگر به یک نقطه بالاتر از جایی که هستم فکر کنم ، نابودن من رقم زده خواهد شد ، اگر کمی بیشتر در تلخی بودن فرو بروم دیگر راه بازگشتی نیست ................

اگه شروع کنم به نام دادن احساس هایی که دارم ، آنها زنده میشوند و زنده شدن آنها مرگ مرا رقم میزند .

قدم بعدی مرگ است ، مرگی که در خود آزادی دارد اما ترسناک است فراتر از بی تفاوتیست .همیشه نقطه ای هست که باید فکر کردن را متوقف کرد ، نقطه ای که گذشتن از آن مقاومتت در برابر مرگ را فرو میریزد تو به تاریکی و نور همزمان وارد میشوی ، وارد دنیایی میشوی که دنیای سایه ها نام دارد  ، دنیایی که در آن هدایت بوف کورش را نوشت کامو بیگانه را نوشت و کافکا مسخ را

تماشای این دنیا از بیرون قشنگ است کمی تلخ اما حقیقی و این حقیقتی که در آن است ستایش آدمها را در خود دارد اما برای کسی که در آن دنیا قدم گذاشته هر لحظه مبارزه ایست میان مرگ و زندگی، مبارزه ای که از پیش به پیروزی مرگ انجامیده دنیای سایه ها دنیایی است که خیال به تلخ ترین نقطه خود رسیده و حاکم آن پیرزن خنزری پوش است دنیایی که نویسنده تبدیل به سوسکی غول آسا شده و دیگر تحمل دیدن خود را ندارد دنیایی که در آن همه ء آینه ها شکسته است و فقط سایه ها وجود دارند سایه های مرگ

که حقیقتی که نویسنده میگوید را میفهمند اما دیگر اجازه پیش روی به او نمیدهند

نویسنده شاید از دنیایی که آفریده باز گرددد اما دیگر انسان قبل نیست تمام نوشته های بزرگ دنیا نشانی از این گذر را دارند دنیایی که اورفه برای بازگرداندن معشوق به آن وارد شد بدون دانستن خطر آن .

همیشه لحظه ای وجود دارد که من نوشتن را متوقف میکنم حتی اگر نوشته به پایان خود نرسیده باشد ، من از قدم گذاشتن به دنیای سایه ها میترسم و حتی با نوشتن یک کلمه ممکن است از این دنیا عبور کنم دنیایی که هر کسی به آن راه ندارد و فهمیدنش با کلمات نگفته بیان میشود ، جایی که انسانهای خوشبخت جز دیوار چیزی نمیبینند

سوراخی است که پیرمردی غوز کرده، زیر درخت سروی نشسته و یک دختر جوان ، نه یک فرشته آسمانی ....

دنیایی که هدایت به آن وارد شد و دیگر باز نگشت .

نوشته ای برای خوانده نشدن

نوشته ای برای خوانده نشدن                                                                           

به شدت نیازمند کسی هستم که با او حرف بزنم و از این مکالمه لذت ببرم ؟ آیا این امکان وجود داره ؟ آیا هیچ فریبی نیست ؟! .

وقتی این فرد برای کمالش نیاز به هیچ بودن داره  ، من چگونه میتوانم او را بشناسم و امکان این مکالمه چقدر هست اگه کسی به من بگه که من او فردم ،  آیا باید باورش کنم در حالی که من حتی نمیدونم اون فرد چه خصوصیتی داره که باعث میشه من نیاز به حرف زدن با او داشته باشم  و اگر میدونم من به دنبال چه کسی هستم اصلا چرا به دنبالش میگردم خیلی ساده میتونم دیالوگهای او را بنویسم و با او حرف بزنم درست مثل حرف زدن هدایت با سایه اش . اما کمال ، در ندانستنه ، حتی نفهمیدن اینکه به کجا داری میری و اتتظار چه چیزی را میکشی ، شاید برای این کمال ،  باید در انتظار گودو بمونم و روزها را به امید اومدنش به پایان برسونم .

اولین باری که در انتظار گودو را خواندم 20 سالم بود و تا نیمه های کتاب بیشتر نرسیدم .

احساس میکنم به نقطه ای از زندگی رسیدم که حتی نمیدونم خوشحالم یا غمگین و این ندانستن ، حتی آزارم نمیده فقط این سوال را برام ایجاد میکنه که آیا منم مثل میلیاردها نفر دیگه باید منتظر گودو باشم و با اومدن اون تمام سئوالهایی که دارم جواب داده میشه و من به خوشبختی میرسم ، موسیقی خوب بد زشت در حال پخش شدنه و من بی اعتنا در حال نوشتن .

از زمانی که زنگ موبایلمو این آهنگ گذاشتم در جواب تلفن ندادنهام ، یک آرامش خاص هست یک لذت دیوانه وار . و این جواب ندادن تبدیل یکی از فوق العاده ترین اتفاقهای روزم شده . برام عجیبه اگه کسی تا اینجا این نوشته را خونده باشه چون حتی برای سایه ام هم نمینویسم که حرفهایی باشه که فقط بتونم به او بزنم و کسی سایه ای ، شبیه سایه من داشته باشه که این حرفها براش جالب باشه من فقط دارم مینویسم چون در این لحظه از بین راههایی که میشه وقتمو هدر بدم ، نوشتن انتخاب شده حتی این نوشتن هم تصمیم من نبوده و ایده ء نوشتن توسط موریس بلانشو در ذهن من کاشته شده و حتی به خاطر خود موریس بلانشو نبوده که من در حال خوندن کتابش به ایده نوشتن برای هیچ برسم و قسمتی از این ایده به کافکا برمیگرده که بلانشو مثل من عاشقشه و کتابی در موردش نوشته واین کتابو من به این دلیل میخونم که تصمیمی در گذشته (خواندن دوباره ء هدایت) منو به اینجا رسونده آخه کدام آدم عاقلی برای درمان افسردگی شروع به خواندن هدایت میکنه !؟

تمام این چیزهایی که نوشتم فقط بر اساس تصادف شکل گرفته و دردهایی که مشترکه و هیچوقت پایان نمیگیره و فقط از روحی به روح دیگر انتقال پیدا میکنه و شما از روی تصادف برای خواندن این نوشته انتخاب شدید و شایدم در نیمه های راه به جای دیگری رفتید ؟

من برای خوانده نشدن مینویسم و همانطور انتظار دارم خوانده بشم ؟ این احمقانه نیست ؟  

گاهی به این فکر میکنم ما چه تصمیمی را مستقل از همه چیز میگیریم و آیا حرفهایی که میزنیم همانگونه فهمیده میشه که

ما میگیم یا به گونه ای کاملا متفاوت  

روز دوم

ما یک جامعه محکوم به نابودی هستیم ، جامعه ای که همه چیز را فقط مصرف میکنه و هیچ چیزی را تولید نمیکنه در نهایت

نابود میشه ، این مصرف ، میتونه مصرف اندیشه باشه یا کالا و هر چقدر کیفیت کالای مصرفی پایینتر باشه جامعه به سطح پایینتری از ارزش وجودی خود میرسه در این جامعهء محکوم به نابودی افراد به جای تلاش برای نجات خودشون به یک منجی خیالی امید میبندند ، در این جامعه به تدریج خرافه پرستی رواج پیدا میکنه  و انسانهایی که می اندیشند دچار افسردگی عمیقی میشند و برای فرار از این افسردگی به خارج مهاجرت میکنند

اینها چیزهایی بود که امروز بهشون فکر کردم در حالی که داشتم یک فیلم احمقانه ء هالیوودی به نام جان در انتها میمیرد را تماشا میکردم البته با وجود احمقانگیش جذابه ، نمیدونم چرا اینروزها برام هیچکس و هیچ چیز اهمیتی نداره .

نوشتن دوباره

دوباره شروع به نوشتن میکنم نوشتم درباره ء هیچ و همه چیز

فیلمهایی که میبینم ، کتابهایی که میخوانم و احساست متفاوتی که در طول روز دارم در نوشته های من کمی از همه چیز هست گاهی سایه ایست که با من حرف میزند و گاهی فیلمی که قسمتی از روزم را ساخته ، این روزها به پایینترین حد زنده بودن رسیده ام .

اولین فیلمی که برای دیدن انتخاب کردم یک انیمیشن نسبتا سیاه از پاتریس لوکنت به نام فروشگاه خودکشی بود

برخلاف تصورم زیاد برام جذاب نبود . شروع جذابی داشت و فضاسازی زیبایی هم داشت آدمو بیاد فیلمای روی اندرسون مینداخت  ولی داستان میتونست بسیار زیباتر تعریف بشه البته چیزی را که فیلم قصد بیانشو داشت دوست نداشتم میخواست بیان کنه زندگی هر چی سخت باشه هم زیباتر از مرگه و یکمی لبخند و یکمی نور میتونه زندگی را روشن کنه ولی روایت فیلم زیادی هالیوودی شده بود

کتابی که اینروزها میخونم در مورد صادق هدایته

« میخواهم  سرتاسر زندگی خودم را مانند خوشه ء انگور در دستم بفشارم و عصاره ء آن را ، نه ، شراب آنرا ، قطره قطره در گلوی خشک سایه ام مثل آب تربت بچکانم »

هوشنگ اتحاد نویسنده کتاب در توضیح جمله مینویسد : اضافه کردن آب تربت به جمله به این دلیل است که می خواهد این احساس دردناک را یک فارسی زبان بخواند و ایرانی شیعه از لغت شراب سر در نمی آورد . اگر مسیحی کاتولیک با یک قطره ء شراب که به لبش میگذارند به سوی مرگ میرود ، به شیعه در حال احتضار آب آلوده به تربت میدهند .

این جمله ها منو به فکر فرو برد فکر میکنم برای هوشنگ اتحاد قسمتی از این جمله ها ، کشف نشده باقی مونده یکی از شعرای خیامو بیادم انداخت

چون در گذرم به باده شوئید مرا ...... تلقین ز شراب ناب گویید مرا

خواهید به روز حشر یابید مرا ...... از خاک در میکده جویید مرا

برای هدایت به غیر از ادبیات غرب خیامم خیلی مهم بوده بیشتر از اینکه به مراسم مرگ کاتولیکها فکر کنه به خیام فکر میکرده و حقیقتی که شراب برای خیام داشته

امشب می جام یک منی خواهم کرد .... خود را به دو جام می غنی خواهم کرد

اول سه طلاق عقل و دین خواهم گفت ... پس دختر رز را به زنی خواهم کرد

اینکه هدایت میگه عصاره آن نه شراب آن به خاطر اینه انگور باید مدت زمانی بمونه تا تبدیل به شراب بشه و هدایت از نفهمیدن افراد زمانه اش خشمگینه و میدونه باید این جمله ها مدت زمانی از گفتنشون بگذره تا ارزش واقعیش کشف بشه هدایت از زمان خودش جلوتر بود ، مقایسه ای که بین شراب و آب تربت انجام داده کمی برام سخته توضیح دادنش با وجودی که میفهممش

بعد از این کتاب خوردن یک فنجان قهوه یک رنگ جدید به زندگیم داد ، همراه قهوه فیلمی را که فکر میکردم ندیدم

را تماش کردم فیلم مرد پر دردسر از سینمای نروژ ، گاهی دنیا شوخیهای جالبی با آدم میکنه این فیلمم در مورد خودکشی بود و بسیار زیبا ، قبلا فیلمو دیده بودم ولی تماشای دوبارش برام لذت بخش بود

فیلم داستان مردی بود که بعد از خودکشی موفقش به شهری تبعید میشه که آدمها در اون نمیمیرند حتی اگه بارها خودشونو بکشند در این شهر زیبا و دوست داشتنی هیچ چیز طعمی نداره بویی نداره و آدم هرچقدر هم مشروب بخوره مست نمیکنه ، آدمهای دوست داشتنی این شهر بدون داشتن هیچ احساسی کنار هم زندگی میکنند ولی مرد دوست داشتنی داستان ما هنوز زندگی توی این دنیا را دوست نداره و دوباره شورش میکنه .....

فکر میکنم امروز زیادی به زندگی امیدوار شدم بهتره کمی پروست بخونم تا از زیباییهای زندگی بیشتر لذت ببرم ؟!

....

 ..............................................

یک حرف ، یک کلمه ، یک جمله جادویی وجود داره که زندگی آدم را تغییر میده ، زن همیشه انتظار این جادو را

میکشید .

تا حالا کتابهای زیادی خوانده بود ولی هنوز جمله ء جادوییش را پیدا نکرده بود . چرا هیچکس  ، تو زندگیش ظاهرنمیشه

که کلامش جادویی باشه ؟ این سئوالی بود که بارها زن از خودش پرسیده بود.

تنها تو فرودگاه نشسته بود و به آدمهای مختلف نگاه میکرد ، داشت به سرزمین آرزوهاش ، فرانسه میرفت .

مثل همیشه تنها سفرمیکرد ، خیره به آدمها میشد ، بیشتر از همیشه نیاز به جواب داشت .

آیا خدایی است ، چرا یک نفر شاده ، یک نفر غمگین .

روح زن ، در رنج بود وفقط قسمت کوچکی از این درد ، به جداییش از مرد مربوط میشد.

باید تو این سفر، رهایی باشه ، آرامش باشه ، زیبایی باشه ، اگه این سفر دوباره شادی را بهش برنمی گرداند ....

قبل از سوار شدن به هواپیما ، نگاهی به پشت سرش کرد ، میخواست گذشته را پشت سر بذاره .

فرانسه ، کشوری زندگی خیلیها را تغییر داده بود ، کشوری که آرزوی دیدنش را داشت .

از برآورده شدن آرزوش میترسید ، وارد هواپیما شد ، به آدمها نگاه کرد ، به خنده هاشون .

دلیل سفر هر کدام از اونها چی بود . نمیدونست میخواد تو فرانسه چه چیزی را پیدا کنه ، و آیا 10 روز برای

چیدا کردن اون حقیقت کافیه .

نمیدونست تصاویری که از پاریس دیده ، چقدر براش واقعیت پاریس نشون داده ، حس بودن در جایی که آرزوی دیدنش را داری

چگونه است ، آیا رسیدن به این آرزو ، معنایی به قسمتهای دیگه زندگیش میده .