شب نهم
زیبایی , آغاز, پایان در داستان زن اهمیتی نداشت . زندگی به جلو رفته بود بدون اینکه زن بتونه تغییری ایجاد کنه , مادرش در را براش
باز کرد .
زن خودش در آغوش مادرش رها کرد , احساس امنیت میکرد دوست داشت این لحظه را ابدی کنه میدونست وقتی مادر شروع به
پرسیدن از مرد کنه , همه چیز دوباره تاریک میشه , مادر تو اون ساعت روز تو خونه , تنها بود و دیدن دخترش براش شادیبخش بود ولی حس مادرانه اش بهش میگفت : چیزی اشتباهه , فهمید که نباید سئوالی کنه . از آغوش هم جدا شدند و وارد حیاط خونه شدند.
زن فراموش کرده بود پاییز اینجا را و خاطره ها پیش اومدند . تصاویر گنگی از پدرش را به یاد میاورد , وقتی پدرش از دنیا رفت
زن فقط هفت سال داشت و از تمام خاطرات خانه , خاطره پدرش در ذهنش زنده شده بود . زن از هفت سالگی به ساعتها به فضای
خالی خیره میشد و هیچ کس نمیدانست اون به چی فکر میکنه .
به اتاقش رفت و وسایلش را اونجا گذاشت مادر به آشپزخانه رفته بود , زن مانتوش در آورد و روی تخت دراز کشید , بعد از مدتها
خیلی ساده به خواب رفت . خواب بچگیش را دید , خواب پدرش , خواب پسر همسایه که همیشه از بالای پشت بام اون و خواهرش
را دید میزد .
تو خواب لبخند زد , احساس سبکی میکرد , تو خوابش همه در کنارش بودند . کسی اونو تنها نذاشته بود , شقایق , خواهر زن برگشته بود , روی تخت نشسته بود داشت زنو تماشا میکرد . 2 سال از زن بزرگتر بود , تو بیست سالگی ازدواج کرده بود و
چند سال پیش هم از شوهرش جدا شده بود . همیشه دوست داشت زن را موقعی که خوابه تماشا کنه . زن از خواب بیدار شد و به شقایق لبخند زد .
شقایق صورت زن را نوازش کرد و گفت:
سلام خانم خانما , دیگه بیخبر میای .
زن گفت : میخواستم سوپرایزتون کنم
دو خواهر همدیگر را بغل کردند ........
همیشه ساعتها بدون اینکه با هم حرفی بزنند , کنار هم مینشستند . اینکار بهشون آرامش میداد , گاهی با نگاهاشون با هم میزدند و
اینبار هم شقایق بدون اینکه زن حرفی بزنه فهمید که مرد رفته و زن را محکمتر بغل کرد .