روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

shab 9

شب نهم

زیبایی , آغاز, پایان در داستان زن اهمیتی نداشت . زندگی به جلو رفته بود بدون اینکه زن بتونه تغییری ایجاد کنه , مادرش در را براش

باز کرد .

زن خودش در آغوش مادرش رها کرد , احساس امنیت میکرد دوست داشت این لحظه را ابدی کنه میدونست وقتی مادر شروع به

پرسیدن از مرد کنه , همه چیز دوباره تاریک میشه , مادر تو اون ساعت روز تو خونه , تنها بود و دیدن دخترش براش شادیبخش بود ولی حس مادرانه اش بهش میگفت : چیزی اشتباهه , فهمید که نباید سئوالی کنه . از آغوش هم جدا شدند و وارد حیاط خونه شدند.

زن فراموش کرده بود پاییز اینجا را و خاطره ها پیش اومدند . تصاویر گنگی از پدرش را به یاد میاورد , وقتی پدرش از دنیا رفت

زن فقط هفت سال داشت و از تمام خاطرات خانه , خاطره پدرش در ذهنش زنده شده بود . زن از هفت سالگی به ساعتها به فضای

خالی خیره میشد و هیچ کس نمیدانست اون به چی فکر میکنه .

به اتاقش رفت و وسایلش را اونجا گذاشت مادر به آشپزخانه رفته بود ,  زن مانتوش در آورد و روی تخت دراز کشید , بعد از مدتها

خیلی ساده به خواب رفت . خواب بچگیش را دید , خواب پدرش , خواب پسر همسایه که همیشه از بالای پشت بام اون و خواهرش

را دید میزد .

تو خواب لبخند زد , احساس سبکی میکرد , تو خوابش همه  در کنارش بودند . کسی اونو تنها نذاشته بود , شقایق , خواهر زن برگشته بود , روی تخت  نشسته بود داشت زنو تماشا میکرد .  2 سال از زن بزرگتر بود , تو بیست سالگی ازدواج کرده بود و

چند سال پیش هم از شوهرش جدا شده بود . همیشه دوست داشت زن را موقعی که خوابه تماشا کنه . زن از خواب بیدار شد و به شقایق لبخند زد .

شقایق صورت زن را نوازش کرد و گفت:

سلام خانم خانما , دیگه بیخبر میای .

زن گفت : میخواستم سوپرایزتون کنم

دو خواهر همدیگر را بغل کردند ........

همیشه ساعتها بدون اینکه با هم حرفی بزنند , کنار هم مینشستند . اینکار بهشون آرامش میداد , گاهی با نگاهاشون با هم میزدند و

اینبار هم شقایق بدون اینکه زن حرفی بزنه فهمید که مرد رفته و زن را محکمتر بغل کرد .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد