روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

.......

.............................

احساس میکنم 40 ساله هستم ، نه در اوایل 50 سالگی هستم ، به اشتباهات گذشته نگاه میکنم ، به کسانی که دوست

دارم به کسانی که دوست داشتم ، احساس میکنم که از 50 سالگی گذشته ام، آیا کسانی که مرا دوست داشته اند مرا

میبخشند .

مدتهاست در جایی خلوت به دور از همه کس به گناهانم فکر میکنم ، به تمام بدیهایی که کرده ام .

نمیدونم چگونه از 50 سالگی گذشتم و چگونه ایامی گذاشت را به یاد نمی آورم . هر چه فکر می کنم ، نمیدانم چه گناههایی

مرتکب شده ام ، باید دلیلی برای ، به یاد نداشتنش داشته باشم .

میدانم گناهانم به حدی بزرگ بوده که نمیتوانستم در چشم کسی نگاه کنم و به دورترین نقطه ء دنیا آمده ام ، جایی که هیچکس

نیست ، فقط من هستم و دریا .

دیگر به 60 سالگی رسیده ام و سالهاست ، کسانی را که دوست داشته ام را ندیده ام ، آنها نمیدانند چرا من فرار کردم .

هیچکس از جایی که هستم خبر ندارد . در سکوت دریا ، صداها میپیچد .

آگر ننویسم با خودم حرف میزنم ، گاهی موقع حرف زدن ، صدایم را گم میکنم ، نمی دانم به کجا باید پناه ببرم .

از دوردست ، من پیرکرد تنهایی هستم ، که روی صندلی چوبیش به دریا خیره شده .

باید به کجا پناه ببرم ، دیگر نمیتوانم به پیش کسانی بازگردم که دوست داشته ام . کسی مشتاق دیدن پیرمردی

که سنش ، از 70 هم گذشته نیست .

بر روی صندلی ام به انتظار مینشینم تا شاید دریا مرا با خودش ببرد .....

ghesmate 2

  

قسمت دوم

 روز بعد در حالی از خواب بیدار شد که رویای یک زندگی تازه را در سر میپرواند .

زندگی ای بدون مرد ، احساس میکرد  شبیه پرنده ای شده که تو قفسی اسیره و کسی که

اسیرش کرده اونو از یاد برده .

باید به سفر میرفت ، سفر به جایی که کسی اونو نمیشناخت ، میدونست سفر آسونی نیست .

دوست داشت قبل از عملی کردن این تصمیم به شهر خودش برگرده و مدتی اونجا بمونه .

تصمیم گرفت همین امروز حرکت کنه ، دوست نداشت دوباره بهانه های مرد را بشنوه .

میدونست دیگه مرد عاشقش نیست ، خودشم دیگه خودشو دوست نداشت ، روحش مریض

بود و موندن در این شهر میان چیزهایی آشنایی که با مرد تجربه کرده بود دیگه براش قابل

تحمل نبود .

برای عصر اونروز یک بلیط قطار گرفت  .

قطار خلوت بود ، تو پاییز کسی برای تفریح به گرگان نمیرفت .

تو کوپه ای که گرفته بود دختر جوونی هم بود ، نشانه ای از  گذشته ء زن .

 وقتی اولین بار به تهران اومده بود همسن دختر بود ، سفر طولانی ای بود و حداقل 12 ساعتی طول میکشید تا  به گرگان میرسید .

 نگاهش به دختر بود و دختر محو کتاب خواندن ، درست شبیه خودش ، تو گذشته همیشه کتابی همراه داشت ، دوست داشت همه کتابهای دنیا را بخونه .

 باور داشت که تو یکی از این کتابها ، میتونه معنای زندگی را بفهمه و الان در حالی که از 30 سالگی گذشته بود , زندگی فقط براش سئوالات جدیدتر آورده بود و بیشتر از همیشه احساس گمگشتگی میکرد . دلش برای کتاب خواندن تنگ شده بود ، یادش نمیومد آخرین کتابی که خونده چی بوده .

دوست داشت به سن دختر بازمیگشت , دلش برای همه احساسهایی ، که قبلا داشت ، تنگ شده بود ، تو کتابهایی که میخوند ، عشق جادویی بود .

 چشمهاش بست ، به نبودن فکر کرد ، به بودن فکر کرد .

 با خودش گفت : آیا بودن یا نبودنش تاثیری دراین دنیا گذاشته .

دلیل سفرش ، فهمیدن چیزی بود که تو کتابها پیدا نکرده بود . دلتنگ بود ، دلتنگ سالهایی

که رفته بود ، دلتنگ نقاشیهایی که با عشق میکشید . دوست داشت به  لحظه ء عاشق شدنش برگرده ، ساعتها بود که محو تماشای نقاشی یک نقاش آلمانی شده بود ، نقاشی ای که فقط نقطه بود ، سرشو برگرداند و مردی را دید که بهش لبخند میزنه ، اونم لبخند زد ، با وجودی که کاملا قلبش شکسته شده بود اگر به گذشته بازمیگشت باز هم دعوت مرد را میپذیرفت و باز هم عاشق مرد میشد - اون نقاشی براش جادویی بود-

 برایش دردی که میکشید مهم نبود به نظرش عشق ارزش نابود شدن را , در خودش دارد . دختر کتابش را به کناری گذاشت و به زن نگاه کرد , نوری از غم و مهربونی و یک درخشش خاص را در نگاه زن دید ، زن به دختر نگاه نمیکرد ، نگاهش به لحظه عاشق شدنش بود ، صدای دختر زن را به زمان حال برگرداند .

 ببخشید خانم شما معلمید ؟

زن لبخند زد .

زن : چرا همچین فکری میکنی ؟

دختر: آخه نگاه یکی از معلمهای سابق من را دارید .

زن : چند سالته عزیزم

دختر : 19 سال

زن : دانشجویی؟

دختر : آره , نگفتید آیا معلمید یا نه ؟

زن : نه معلم نیستم ,  اون معلمی که نگاه من شبیهشه , معلم چی بود

دختر : هنر

هر دو برای مدتی ساکت شدند , انگار هر دو سکوتو بیشتر دوست داشتند .

زن خسته بود و میخواست کمی بخوابه شاید با خوابیدن کمی از درد فاصله میگرفت .

زن زیر نگاه دختر خوابید .

خواب دید دوباره جوان شده و داشت در  موزه هنرهای معاصر راه میرفت ،

نگاهای آدمهای درون موزه  را روی بدنش احساس میکرد ، سردش بود ، شروع

کرد به دویدن میخواست از تمام نگاههایی که احاطه اش کرده بود فرار کنه ، قطار ایستاد

موقع نماز صبح بود ، زن بیدار شد .

به خاطر نشسته خوابیدن کمی گردنش درد میکرد ، هنوز خسته بود و چند ساعتی تا

رسیدن به گرگان وقت داشت ، مبل قطار را به صورت تخت درآورد و از ساکی که

اونجا بود بالش و بقیه چیزها را در آورد ، نگاهی به دختر کرد ، چقدر آسوده خوابیده

بود . خوابهای زن سبک شده بود وزود از خواب میپرید , دلش یک خواب عمیق میخواست دوباره به خواب رفت اما اینبار خوابی ندید . قطار به گرگان رسیده بود و زن هنوز خواب بود .

با صدای دختر از خواب بیدار شد , ساک کوچکش را برداشت و همراه دختر  از کوپه خارج شد و از ایستگاه قطار خارج شد.

زیبایی , آغاز, پایان درداستان  زن اهمیتی نداشت . زندگی به جلو رفته بود و زن

احساس سکون میکرد ، به جلو در خانه پدری رسید ، مادر در را براش باز کرد .

زن خودش را رها کرد , تنهایی جایی بود که احساس امنیت میکرد دوست داشت

لحظه بودن در آغوش مادر را ابدی کنه. به سئوالهایی فکر کرد که جوابی براشون

 نداشت ، میدونست مادر از مرد زندگیش میپرسه ، حتما باز هم میپرسه آیا تاریخ

عروسی را تعیین کردید ، دوست داشت خودشو تو آغوش مادر پنهان کنه .

 مادر تو این ساعت روز، تو خونه  تنها بود و و هیچ چیز مثل آمدن دخترش اونو خوشحال نمیکرد
 ولی حس مادرانه اش بهش میگفت : چیزی اشتباهه وگرنه تا عید انتظار دیدن دخترش را نداشت. به چهره زن نگاه کرد و  فهمید اگه سئوالی از زن در مورد بپرسه ، شکستن دخترش را میبینه .

زن فراموش کرده بود پاییز اینجا را و خاطراتی که تو تک تک آجرهای خانه بود . تصاویر گنگی از پدرش را به یاد آورد ، خیلی زود پدرش را از دست داده بود.

فقط هفت سال داشت و از اونموقع عادت داشت که  ساعتها به فضای

خالی خیره بشه ، هیچ کس نمیدانست به چی فکر میکنه .

به اتاقش رفت و وسایلش را اونجا گذاشت مادر به آشپزخانه رفته بود و شروع کرد به تدارک نهار.

زن روی تخت نشست ، پوسترهای روی دیوار ، از دهسال پیش تغییری نکرده بودند .

تصویری که از آینده داشت چقدر با الآنش تفاوت داشت ، روی تختش دراز کشید ،

خیلی ساده به خواب رفت . خواب بچگیش را دید , خواب پدرش , خواب پسر همسایه که همیشه از بالای پشت بام اون و خواهرش را دید میزد .

تو خواب لبخند زد , احساس سبکی میکرد , همه کسایی که دوست داشت تو خوابش ظاهر میشدند ، دیگه احساس تنهایی نمیکرد ، وقتی از خواب بیدار شد ، خواهرش  شقایق را دید .

روی تخت  نشسته بود داشت زنو تماشا میکرد .  شقایق 2 سال بزرگتر بود , تو بیست سالگی ازدواج کرده بود و چند سال پیش از شوهرش جدا شده بود . همیشه دوست داشت زن را موقع خواب  تماشا کنه ، خوابهایی که زن میدید نوری عجیبی به چهرش میداد ،

شقایق میتونست بگه چه موقع زن یکی از خوابهای طلاییش را دیده ، دو خواهر خیلی بهم

نزدیک بودند ، شقایق صورت زن را نوازش کرد و گفت:

سلام خانم خانما , دیگه بیخبر میای .

زن گفت : میخواستم سوپرایزتون کنم

دو خواهر همدیگر را بغل کردند و کنار هم روی تخت نشستند .

همیشه ساعتها بدون اینکه با هم حرفی بزنند , کنار هم مینشستند . اینکار بهشون آرامش میداد , گاهی  با نگاه در سکوت با هم حرف میزدند و اینبار هم شقایق ، بدون اینکه زن حرفی بزنه فهمید که مرد رفته و زن را محکمتر بغل کرد .

در فضای خانه مادری , رفتن مرد طنین انداز شده بود و چیزی قطعی تر از نبودن او در زندگی زن وجود نداشت .

دو خواهر روی تخت نشسته بودند و مشغول صحبت در مورد چیزهای بسیار معمولی بودند که موبایل زن به صدا درآمد ، مرد بود انگار هنوز حذف شدنش از زندگی زن را نپذیرفته بود ولی برای زن ، جدا شدن از مرد قطعی  بود ، اس ام اسی بود که تولد زن را تبریک گفته بود و قراری برای دیدار اون شب گذاشته بود ، مرد بعد از 5 سال باز هم روز تولد زن را فراموش کرده بود .

زن موبایلش را خاموش کرد و به حرف زدنش با شقایق ادامه داد .

مادر اونها را برای نهار صدا زد ، نهار در سکوت برگزار شد ، زن به جداییش از مرد

 فکر میکرد  ، احساس قدرت میکرد، چون در نهایت تصمیم گرفته بود از مرد جدا بشه . آینده را نمیدونست , نمیدونست چطور میتونه خاطراتش از مرد را در جایی از ذهنش دفن کنه ، میخواست  به جاهایی که با مرد رفته ، دیگه قدم نذاره ،  یک لحظه تصویر موزه

هنرهای معاصر به جلو چشماش اومد ، لرزید ، چرا باید مرد در تمام مکانهایی که زن دوست داشت  ، خاطره ای از خودش در ذهن زن حک کرده باشه .

خوشحال بود که هیچوقت همراه مرد به گرگان نیومده بود .

میخواست از خانه بیرون بره و خاطرات گذشته ای که  بدون مرد  بود را زنده کنه  

صبح روز بعد به  نهارخوران رفت . عاشق پاییز نهارخوران بود ، اما خود پاییز خاطرات زیادی از مرد داشت ، برگهای زرد و نارنجی ، قدم زدنهای طولانی با مرد را زنده میکرد هنوز درد جدایی تازه بود ، به پیاده رویهایی که در نهارخوران با شقایق داشت فکر کرد ، شقایق با شوهرش تو همین جاده آشنا شده بود . زن نمیدونست ، شقایق با این جدایی چطور کنار اومده  . سراشیبی جاده را گرفت و دوباره شروع کرد به راه رفتن تا به تپه ها رسید پاییز تپه ها را نقاشی کرده بود احساس رهایی میکرد ، نفس عمیقی کشید  و چشمهاشو بست  دوباره باز کرد تازگی هوا حس خوبی بهش می داد .  سردی و خشکی هوا را دوست داشت ، جاده های روی تپه خطوطی را میکشیدند که در نقاشیهای  زن هم  بود ،

 نقاشیهای زن را تو این تپه ها میشد فهمید ، احساسی که در اون وجود داشت را فقط با دیدن این تپه ها میشد بهش پی برد.

 یکی از راهها را انتخاب کرد و شروع کرد به رفتن , کاش تو زندگی هم انتخاب کردن اینقدر راحت بود ، آیا انتخاب مرد  اشتباه بود ، شاید ولی باز هم این اشتباه را دوست داشت.

 تمام راههای روی تپه را رفته بود و راهی که ناخودآگاه انتخاب کرده بود راهی بود

که آخرین خاطره پدرش را شکل میداد ،  احساس غم و شادی با هم درآمیخته شده بود . دوست داشت دوباره همه چیز مثل بچگیش ساده میشد ، بهترین خاطره بچگیش ، همین گردش ساده با پدر بود .

 نهارخوران خلوت بود ، درخت تنهایی را تو انبوه درختها پیدا کرد و کنارش نشست , 23 سال گذشته بود .

 تنهایی درخت با تنهایی الان او یکیش شده بود ، به درخت که تکیه داد تنهایی درخت را بیشتر حس کرد، با خودش فکر کرد چند نفر از کسانی که اینجا اومدند تنهاییشون را به این درخت منتقل کردند. احساس درخت را فهمید ، از وقتی که مرد وارد زندگیش شده بود ، تنهایی مرد هم به تنهاییش اضاف شده بود و تنهاییشو عمیقتر کرده بود .

به یاد پدرش افتاد و خاطرات گردش اونزمان دوباره براش زنده شد .

 از تپه ها پایین اومد میخواست به جایی بره که با پدرش غذا خورده بود ،  رستوران تغییر کرده بود ولی منظره تپه های پشتش هنوز ثابت بود ، یه بغض ناشناخته به سراغش اومد   کنار یکی از پنجره های رستوران نشست و بیرون را تماشا کرد ، یکی از گارسونها منوی

غذا را  براش اورد ؛ به لیست غذاها نگاه کرد ، اونروزبا پدرش  کباب خورده بود.

 دوست داشت با خوردن کباب ، خاطره 23 سال پیش را زنده کنه .

طعم غذا با 23 سال پیش فرق داشت ، وقتی از رستوران بیرون اومد روی یکی از صندلیهای روبروی رستوران نشست ، ساعت 3 بود و هنوز مدت زیادی تا غروب مانده بود . تو غروب ، تپه های پشت رستوران زیبایی جادویی پیدا  میکردند ، رنگها و نورهایی که میتابید شگفت انگیز بود و زن نیاز داشت دوباره این غروب جادویی را تماشا کنه .

تپه ها را مانند یک تابلو نقاشی تماشا میکرد و خاطرات گذشته در ذهنش رزه میرفتند .

تماشای غروب کمی بهش احساس رهایی بخشید .

تو راه برگشت ، جایی در میانه راه ایستاد . احساس میکرد  دنیا در حال حرکته و او از قطاردنیا جا مانده به شدت احساس تنهایی کرد رهایی که چند دقیقه پیش احساس کرده بود ناپدید شده بود ، میخواست  شروع کنه به دویدن ، شاید

با دویدن به قطار برسه ، اما انگار در ساکن بودنش ، طلسم شده بود .

 هوا درحال تاریک شدن بود و تو اون لحظه  برای زن همه چیز بی معنا شده بود .

 تمام تصمیمهایی که زمانی فکر میکرد میتونه زندگیشو تغییربده الان بی معنا بود.

 چشمهاشو بست و شروع کرد به راه رفتن , میخواست تاریکی  بیرون را به درونش بکشه و جایگزین خلائی کنه که در درونش احساس میکرد ، چیزی در درونش گم شده بود.

وقتی به خونه رسید مادرشو دید که روی پله ها توی حیاط نشسته , توی چشمهای مادر نگرانی را دید ، تصویر لبخندی را روی صورتش کشید تا شاید مادر ، شادیشو باور کنه

اما مادر این تصویر را باور نکرد ، میدونست چیزی درون دخترش گم شده و بیش از همیشه نگرانش بود ، با هم به داخل خونه رفتند ، شقایق هم خونه بود و زن را تا اتاقش دنبال کرد .

شقایق : مامان خیلی نگرانته

زن : میدونم , خودمم نگران خودمم . خسته شدم شقایق , یادته چه تصویرهایی ازآینده میکشیدیم .

مردهای زندگیشون وارد گفتگوی دو خواهر شدند ، در تقدیر هر دوشون گونه ای جدایی بود نمیدونستند چرا وجودشون به دو نیمه  تقسیم شده ، نیمه ای که همیشه تصمیم به جدایی میگیره و از گونه ای خاص از منطق پیروی میکنه و نیمهء دیگه ای که ، بی اعتنا به این تصمیم ،خاطرات و تصاویر شیرین گذشته  را مثل یک پروژکتور قدیمی به نمایش میذاره و درد را در تمام اندامهای بدنشون پخش میکنه . .

مادر برای شام صداشون زد ، دو خواهر با هم حرف میزدند اما تصاویر جداگانه و اختصاصی وارد ذهنشون میشد . صدای مادر رشته های این تصاویر را پاره کرد . گرچه هیچکدام اشتهایی نداشتند برای فرار از فکر کردن به آشپزخانه رفتند , میز چیده شده بود , مادر دوباره جادو کرده بود , اما خوشمزگی غذا هم باعث توقف فکر نشده بود . تصاویر در ذهنشون عوض میشد و خاطره ها بدون هیچ ترتیبی رژه میرفتند . مادر نمیتونست سکوت دخترهاشو بشکنه و حرفهای گاه به گاه مادر پاسخی نمی یافت . دردی که ابتدا فقط در زن بود به شکل متفاوتی در شقایق به حرکتش ادامه داده بود و حالا به مادر رسیده بود و خاطرات شوهر مرحومش را زنده میکرد .

 شام در سکوتش , پر از غم بود .

سه زن زودتر از همیشه برای خواب به اتاقهاشون رفتند تا شاید خواب سدی بشه در جلو فکر کردنشون .

...................................

 بیست روز از بازگشت زن  به خانه میگذشت و احساس میکرد , زندگیش  به نوع جدیدی از تکرار رسیده , زندگیش شبیه  نقاشیهایی شده بود که در آن , نقطه هایی یک شکل ویک اندازه کنار هم قرار میگرفت  و روزهایش را میساخت .

تکرار این نقطه ها , گاهی شکل جدیدی میساخت اما انگار این شکلهای جدید , فقط  فریبی بود برای ادامه زندگی .

 تصمیمش به سفر به دور دنیا , به تصویری خیالی تبدیل شده بود که در واقعیت روزش جایی نداشت و اگر تماس امروز صبح سیما نبود , اصلا بیاد نمی آورد که همچین تصمیمی گرفته . جداییش از مرد , به یک خاطره دورتبدیل شده بود که در لحظه , دردی ناشناخته را وارد بدنش میکرد و سپس ناپدید میشد ,درآن لحظه احساس میکرد تیری نامرئی از

قلبش عبور کرده و گاهی اثر زخمی را که تیر بر بدنش گذاشته بود ساعتها احساس میکرد .

به دنبال چیزی بود که او را از درد روزمره گی , درد عشق و تمام دردهایی که آنروزها احساس میکرد رهایی بخشد .

از کشو میز اتاقش دفتری را در آورد که رویش با خط کودکانه ای  نوشته شده بود دفتر آرزوها   .

از ده سالگی تا قبل از ورود به دانشگاه تمام آرزوهایش را در این دفتر مینوشت از داشتن عروسک باربی بگیر تا رفتن به دانشگاه .

یکی از  آرزوهایش را خواند , عاشق شدن , چه آرزوی زیبایی . میدانست زمانی که این را نوشته , از دردهایی که همراه با عشق هست خبری نداشته , صفحه آخر دفتر را باز کرد و آخرین آرزویش را خواند , رفتن به موزه لوور

این آرزو را زمانی نوشته بود که هنوز ترم اول دانشگاه بود , یکی از استادان سر کلاس اسلایدهای موزه لوور و تعدادی از نقاشیهایی که در آن موزه بود را نشان داده بود و بعد از نشان دادن اسلایدها , از خاطراتش از پاریس گفته بود . زن ، استاد را

دوست داشت ، عاشق شیوه ای بود که اون درس میداد .

 چیزی در درون استاد بود که او را از بقیه استادهاش متمایز میکرد ، تنها کلاس بود که هیچوقت از آن غیبت نکرده بود ,، خواندن این آرزو خاطرات دیگری را در ذهنش زنده کرد دوست داشت پاریس را ببیند , از سالهایی که کار کرده بود پس انداز قابل قبولی

 داشت ، پس به فکر عملی کردن این آرزو افتاد .

بازنویسی

زن پشت پنجره نشسته بود و به غروب ، که سرتاسر خیابان ، حتی برگهای زرد پاییزی را پوشانده بود نگاه میکرد . بوی کیک سرتاسر خانه را فرا گرفته بود و زن انتظار میکشید .آیا مرد امروز می آید . باید آنروز مرد میآمد ، امروز تولد 30 سالگی زن بود و مرد دیگر مثل گذشته نبود ، صدای پایی از راه پله به گوشش رسید ، زن نفسهایش را در سینه حبس

کرده بود و منتظر صدای زنگ بود تا غمی که از ابتدای غروب در درون نفسهایش بود ،

آزاد شود . باز شدن دری ، که در خانه او نبود وصدای شاد بچه های همسایه ، غم را به جای اولش بازگرداند . زن به آشپزخانه رفت و کیک را از فر بیرون آورد .

تمام دوستانش به خارج مهاجرت کرده بودند و مردی که پنج سال با او بود ، تولدش را فراموش کرده بود .

زن کیک را روی میز گذاشته بود و نگاهش به تَرَک روی دیوار کرِم رنگ  بود ، همانگونه که عادت داشت ساعتها خیره به تابلویی شود - که فقط نقطه هایی یک شکلو یک اندازه بودند و تراکم نقطه ها در جایی ، حس نقاش را نشان می داد -  مشغول تماشای دیوار شد ، احساس میکرد دارد درون خودش را تماشا میکرد ، حس این لحظه اش ، روی دیوار حک شده بود . بار اولی که مرد، زن را دیده بود در موزه هنرهای معاصر بود , مرد که از نقاشیهایی که - فقط نقطه نقطه هایی کنارهم بودند یا خطوط میخی که بصورت نقاشی در آمده بودند – چیزی نمیفهمید , مشغول تماشای زن شد . زن کاملاً از محیط اطرافش جدا شده بود و همین شیفتگی زن و زیباییش ، توجه مرد را جلب کردهبود . مرد به بهانه صحبت درباره نقاشیها ، از زن دعوت کرده بود که در کافی شاپ موزه

قهوه ای بنوشند و زن که تازه از رشتهء نقاشی فارغ التحصیل شده بود و از تنهایی که درونش بود خسته شده بود ، دعوت مرد را پذیرفت.

کیک دیگر سرد شده بود ، زن کیک را  برش داد و مخلوط خامه و شکلات را در میان کیک ریخت و مخلوط شکلات آب شده را روی کیک و کناره های آن کشید و کیک را در یخچال گذاشت .

به کنار پنجره بازگشت , هوا تاریک شده بود و سکوت ,  فضای آپارتمانش را فرا گرفته بود .

سال قبل ، مرد گردنبند زیبایی را برای زن خریده بود ودر تولدش ، همه دوستانش حضور داشتند . این خاطرات ، تنهایی امسالش را دردناکتر میکرد . هیچکس تولد امسالش را به یاد نداشت ، همه درگیر زندگی خود شده بودند ، فقط خواهرش شقایق و مادرش ، تولدش را تبریک گفته بودند . تنهاییش دیگر برایش غیر قابل تحمل شده بود ، به غمش گونه ای از خشم اضافه شده بود , دوست داشت فریاد بزند ، غم و خشم درونش ، نیاز به رهایی داشت .به اتاقی رفت که اسمش را اتاق نقاشی گذاشته بود .

این اتاق البته بیشتر شیبه یک انباری بود که در آن فقط زن و بوم نقاشی اش جا میگرفت ,  به دیوار سفید روبرویش( که دیگر سفید نبود وقطره های مختلف رنگ در گوشه گوشه اش دیده میشد ) نگاه کرد , نمیدانست که کشیدن چه نقاشی او را آرام میکند بوم نقاشی را از اتاق خارج کرد ، نگاهش متوجه  کیسه های کو چک گره زده رنگ افتاد که بصورت بادکنکهای کوچکی رنگی درآمده بود.  هر کدام از این بادکنکها را به گوشه ای از دیوار پرتاب کرد , اشکهایش جاری شده بود و با ترکیدن هر کیسه ، زخم کهنه ای باز میشد انگارکه تمام دردهایش را در این بادکنکها گذاشته بود . خاطرات گذشته در ذهنش رژه میرفت نمیدانست چگونه زندگیش به این نقطه رسیده .

 وقتی تمام کیسه ها را پرت کرد ، دیگر توان ایستادن نداشت. سرمایی  عجیب سراسر وجودش را گرفته  بود , روی زمین نشست و زانوهایش را بغل کرد به شکل یک مجسمه تفکر درآمد . میتوانست ساعتها در آن حال بماند اما زنگ تلفن به صدا درآمد .سیما بود ، دوستی که بهترین خاطراتش را با او داشت ، چند ماه پیش همراه شوهرش به کانادا مهاجرت کرده بود و زن بیش از پیش تنها شده بود . تولد زن را تبریک گفت زن خسته بود و خستگی صدایش به سیما رسید .

صحبت با سیما ، کمی زن را آرام کرد ، کسی نبود تولدش را با او جشن بگیرد .

کیک تولدش را از یخچال بیرون آورد ، به نظرش احمقانه میرسید بر روی آن شمعی

بگذارد ، کمی کیک برای خودش برید .هر سال خودش کیک تولد درست میکرد و همیشه به یک گونه ، هر برشی از کیک را که دهان میگذاشت ، خاطره ای را زنده میکرد ، تنهایی ، طعم متفاوتی را به کیک داده بود .زودتر از همیشه به رختخواب رفت چون نمیتوانست هجوم فکرهایی که بسویش می آید را تحمل کند . تنها راه فرار برایش خواب بود ، اما خواب هم از او گریزان بود .

shab 15

شب پانزدهم

 بیست روز از بازگشتش به خانه میگذشت و احساس میکرد , زندگیش  به نوع جدیدی از تکرار رسیده , زندگیش شبیه

 نقاشیهایی شده بود که در آن , نقطه هایی یک شکل ویک اندازه کنار هم قرار میگرفت  و روزهایش را میساخت ,

تکرار این نقطه ها , گاهی شکل جدیدی میساخت اما انگار این شکلهای جدید , فقط  فریبی بود برای ادامه زندگی .

 تصمیمش به سفر به دور دنیا , به تصویری خیالی تبدیل شده بود که در واقعیت روزش جایی

نداشت و اگر تماس امروز صبح سیما نبود , اصلا بیاد نمی آورد که همچین تصمیمی گرفته . جداییش از مرد , به یک خاطره دور

تبدیل شده بود که در لحظه , دردی ناشناخته را وارد بدنش میکرد و سپس ناپدید میشد ,درآن لحظه احساس میکرد تیری نامرئی از

قلبش عبور کرده , گاهی اثر زخمی را که تیر بر بدنش گذاشته بود ساعتها احساس میکرد .

به دنبال چیزی بود که او را از درد روزمره گی , درد عشق و تمام دردهایی که آنروزها احساس میکرد رهایی بخشد .

از کشو میز اتاقش دفتری را در آورد که رویش با خط کودکانه ای  نوشته شده بود دفتر آرزوها   .

از ده سالگی تا قبل از ورود به دانشگاه تمام آرزوهایش را در این دفتر مینوشت از داشتن عروسک باربی بگیر تا رفتن

به دانشگاه یکی از  آرزوهایش را خواند , عاشق شدن , چه آرزوی زیبایی . میدانست زمانی که این را نوشته , از دردهایی

که همراه با عشقست خبر نداشته , صفحه آخر دفتر را باز کرد و آخرین آرزویش را خواند , رفتن به موزه لوور

این آرزو را زمانی نوشته بود که هنوز ترم اول دانشگاه بود , یکی از استادان سر کلاس اسلایدهای موزه لوور و تعدادی از

 نقاشیهایی که در آن موزه بود را نشان داده بود و بعد از نشان دادن اسلایدها , از خاطراتش از پاریس گفته بود . زن استاد را

دوست داشت عاشق شیوه درس دادنش بود چیزی در درون استاد بود که او را متمایز میکرد تنها کلاس بود که هیچوقت از آن

غیبت نکرده بود , خواندن این آرزو خاطرات دیگری را در ذهنش زنده کرد دوست داشت پاریس را ببیند , از سالهایی که کار کرده

بود پس انداز قابل قبولی داشت پس به یک کافی نت رفت تا تورهای فرانسه را ببیند  , باید یکی از آرزوهایش را عملی میکرد .

shab 14

شب چهاردهم

زن ایستاده بود و دنیا در حال حرکت بود , احساس میکرد که دنیا اونو جا گذاشته احساس تنهایی میکرد

 دوست داشت شروع میکرد به دویدن اما در ساکن بودنش طلسم شده بود شروع کرد به حرف زدن با خودش

 باید حرکت کنم اما به کجا. اصلا چرا باید حرکت کنم , چه آینده ای پیش رومه که به سمتش برم , هوا درحال

تاریک شدن بود اما برای زن همه چیز بی معنا شده بود . تمام تصمیمهایی که گرفته بود و فکر میکرد زندگیشو تغییر

میده الان براش بی معنا شده بود.

زن چشمهاشو بست و شروع کرد به راه رفتن , میخواست تاریکی را با تمام وجودش احساس کنه , چیزی در درونش

گم شده بود احساس خلا میکرد , پاش به چیزی کرد ؛ تعادلشو به سختی نگه داشت , مسیر خونه را پیش گرفت زیاد

دور نبود  . وقتی به خونه رسید مادرشو دید که روی پله ها توی حیاط نشسته , توی چشمهای مادر نگرانی را دید

تصویر لبخندی را روی صورتش کشید اما مادر این تصویر را باور نکرد از روز ورودش میدونست چیزی درون زن

گم شده . بیش از همیشه نگرانش بود . با هم به داخل خونه رفتند

شقایق تو خونه بود . زن را تا اتاقش دنبال کرد .

شقایق : مامان خیلی نگرانته

زن : میدونم , خودمم نگران خودمم . خسته شدم شقایق , یادته چه تصویرهایی ازآینده میکشیدیم .

مردهای زندگیشون وارد گفتگوی دو خواهر شدند , تقدیر هر دوشون گونه ای جدایی بود نمیدونستند

چرا وجودشون به دو نیمه  تقسیم شده , نیمه ای که تصمیم به جدایی گرفته و از گونه ای خاص از منطق

پیروی میکنه و نیمه ای که بی اعتنا به قسمت دیگه وجودشان , تصاویرگذشته را مثل یک پروژکتور قدیمی

به نمایش میذاره و درد را در تمام اندامهای بدن پخش میکنه , حق با کدام نیمه است این سئوالی که دو خواهر بارها از

خودشون پرسیده بودند .

مادر برای شام صداشون زد . دو خواهر با هم حرف میزدند اما تصاویر جداگانه و اختصاصی وارد ذهن

هر کدام میشد . صدای مادر رشته های این تصاویر را پاره کرد . گرچه هیچکدام اشتهایی نداشتند برای فرار

از فکر کردن به آشپزخانه رفتند , میز چیده شده بود , مادر دوباره جادو کرده بود , اما خوشمزگی غذا هم باعث

توقف فکر نشده بود . تصاویر در ذهنشون عوض میشد و خاطره ها بدون هیچ ترتیبی رژه میرفتند . مادر نتونست سکوت

دخترهاشو بشکنه , اما حرفهای گاه به گاه مادر پاسخی نمی یافت . دردی که ابتدا فقط در زن بود به شکل متفاوتی در شقایق

به حرکتش ادامه داده بود و حالا به مادر رسیده بود و خاطرات شوهر مرحومش را زنده میکرد .

 شام در سکوتش , پر از غم بود .

سه زن زودتر از همیشه برای خواب به اتاقهاشون رفتند تا شاید خواب سدی بشه در جلو فکر کردنشون .....