روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

فیلم شعر کتاب جان ژاپنی و تویی که هیچ نمی دانی

 

دوباره دچار همان وسوسه هایی شدی که ریشه در جایی ندارند ولی وجود دارند وسوسه هایی که بخاطر هیچ دنبال هیچ میگردی برای بار سوم مشغول تماشای فیلم شعر اثر اکیو جیسوجی میشوی در دوبار قبل کوچکترین موفقیتی در درک فیلم نداشتی و فقط  محو تماشای تصاویر شگفت انگیز فیلم شدی  

دکمه پ لی را میزنی کتاب جان ژاپنی را باز میکنی قهوه ات روی میز انتظار تو را میکشد

{لازمه فهم درست پیامدهای اصلی ایدوئولوژی ملی ژاپن , آشنایی با طرحهای کلی تاریخ و فلسفه کیش ملی , یعنی

 شین تو ( راه خدایان ) است }

بارها در فیلم اسم کوهستان شین تو را شنیده ای

بعدها در کتاب میخوانی

{ ایمان بومی این کشور نام شین تو به خود گرفت تا از بوتسوتو یا راه بودا متمایز شود }

بعدها تلفیقی در این دو دین بوجود آمد

{هر باشندهء خدایی شین تو , آواتار یا تجسم یک خدای بوداییست تا آنجا که در تحلیل نهایی میتوان این دو ایمان را همسنگ دانست}

قهوه ات را از روی میز برمیداری به کوایدان فکر میکنی دلت کوایدان میخواهد

پیش میروی در کتاب به جایی میرسی که در آن میخوانی در سال 1900 شین تو به گونه ای دو شاخه شد شین توی دولتی و شین توی مذهبی

{شین توی دولتی یاری کرد که جان ملی پر شود از اندیشه های یک گذشتهء شریف که سرشار است از سنت های بزرگ ...... شینتوی دولتی در نقش یک کیش دولتی سوختبار آتش وطنپرستی تندروانهء قوم مدارانه ای شد که سرانجام به فاجعهء آتشین جنگ و شکست کامل ژاپن در 1945 منجر شد }

و این پایانی تلخ بود بر شین توی دولتی

اندیشه نیستی

{ در شونیتا (تهیت) نه کسی هست که میبیند و نه چیزی که دیده شود شناسه گر و شناسه یکی میشود , آنها در یک حالت خود همانی اند میان آنها هیچ تمیزو تبعیضی ممکن نیست شناخت آن ناشناخت است .اینرا شناخت بی تمیز میخوانند این شناخت از یکسو اثبات و از سوی دیگر نفی میکند , هر دو کار را در یک زمان میکند . از آنجا که نیستی مطلق همهء اضداد و تمایزها را در برگرفته و یگانه میکند پس هستی مطلق هم هست وقتی ما بینشی به سرشت تهیت پیدا میکنیم از دلبستگیهای دوگانه گرا آزاد میشویم و همه اندیشه هایی که در دل داریم جنبهء نوی پیدا میکنند و چنان که هستند حقیقی میشوند اینست معنی عبارت « در حقیقت نیست به گونه ای اسرار آمیزی هست » }

وقتی شروع به خواندن کتاب کردم فکر نمیکردم فرهنگ ژاپنی اینقدر جالب باشه حالا یک کتاب 500 صفحه ای برای خواندن دارم و فیلمی برای دوباره دیدن چیزی که اکنون مینویسم در نهایت به هیچ چیز نمیرسد و فقط میماند پیشنهاد کتابی برای خواندن « جان ژاپنی (بنیادهای فلسفه و فرهنگ ژاپنی ) ویراسته چارلز ا مور ترجمه ع.پاشایی نشر نگاه معاصر» وفیلمی برای دیدن « شعر ساخته آکیو جیسوجی سال 1973»

روز هفتم

به زندگی فکر میکنم به روز گذشته به گمگشتگیم به جایی که در اونم

روز هفتم برای من آغاز شده و این باید برام معنایی داشته باشه به قراری که با خودم گذاشتم فکر میکنم

امروز فیلم ایران یک انقلاب سینمایی نادر تکمیل همایونو دیدم فیلم یکجور تاریخ سینما بود ودیدنش هم لذت بخش هم دردناک

وقتی داشتم فیلمو میدیدم به این فکر میکردم دست آورد انقلاب چی بود چرا انقلاب فرزنداشو کشته چرا روح آدمها را کشته چرا همه خستند

امروز ناامیدتر از دیروز نیستم اما حس میکنم جایی از زندگیم گم شده ام و نمیتونم راهمو پیدا کنم

کسی که داره منو در لحظه ای از زندگیش  میخونه  شاید آشفتگی ای که درونمه را  ببینه شاید اونم تو جایی از وجودش گم شده باشه و خوندن من باعث بشه که سعی کنه وجودشو بخونه  بیا با هم فریاد بزنیم شاید خالی بشیم وشاید کسی ما را بشنوه وقتی فریاد میزنیم حداقل خودمون میفهمیم که چیزی درونمون درست نیست و باید تعمیر بشه

به خودم فکر میکنم به اینکه  خودمو فراموش کردم آدمها را فراموش کردم و به گوشه ای پناه بردم تا زمان بگذره و من گذشتن زمانو نبینم

احساس میکنم نه میتونم خودمو تغییر بدم نه جامعه را .

 نه میتونم از اینجا فرار کنم نه دیگه  تحمل اینجا موندنو دارم

بیش از سی سال از عمرم گذشته و من چیزی ندارم که بهش افتخار کنم

اینجا مینویسم که از لحظه ئ نوشتنم با آگاهی حرکت کنم

امیدوارم وقتی به روز 365 ام رسیدم به حقیقتی هم رسیده باشم  

روز ششم

به واژه ها فکر میکنم به واژه هایی که شاید بتونه تعریفی از زندگی احمقانه ای که درون هستیم به ما بده ما بارها از خودمون پرسیدیم چرا زندگی میکنیم و بارها خودمونو بخاطر ناامیدی ای که در وجودمون هست سرزنش کردیم و سعی کردیم زیبایی ای , دراین دنیای زشت و وحشتناکی که در اون هستیم بیابیم و گاهی ای شادی اندکی را پیدا کردیم و اندک امیدی برای ادامه .

ما در طول زندگیمون آدمهای امیدواری را دیدیم که قسمتی از امیدشون را به ما دادند و ما قسمتی از ناامیدیمون راو امید توی دستهای ما امانتی بود که باید به دیگری میدادیم و این چرخه قسمتی از زندگی ما را تشکیل داده .

این همه زندگی نیست قسمتی از زندگی ما نشاندن لبخند روی لبهایی هست که از کنارمون گذاشتند و ما را به زیبایی زندگی بازگردوندند . نمیدونم چرا شادیهامون لحظه ای و غمهامون همیشگی نوشتمو به پایان میرسونم چون نمیخوام میزان زیادی از یکروز بدم را با شما شریک باشم شاید کسی که این را میخونه به دنبال دلیلی برای غم امروزم باشه اما تو زندگی من غمها بدون نیاز به هیچ دلیلی همیشه وود دارند و فقط شادیهام هستند که برای بودنشون نیاز به دلیل دارند  

روزهای من

شروع یک زندگی جدید همیشه با یک نگاه تازه است همراه با فراموش کردن زندگی گذشته خالی شدن و دوباره پر شدن

شروع زندگی جدید یعنی تو گذشته ای نداشتی و همه چیز تازه است تو هیچ عادت بد یا خوبی نداری

این شروع جدید برای من شاید تازه باشه شایدم نه شاید این زندگی چند روز بیشتر ادامه نداشته باشه و من دوباره بمیرم اما این زندگی جدیدم بی خاطره است و موازی با زندگی گذشتم ادامه پیدا میکنه در این زندگی جدیدم دوباره کتابها پیدا میشند و قسمتی از این کتابها در اینجا یادداشت میشند شاید چیزهایی که برای من جدید مهمه برای من قدیمی مهم نبوده من جدیدم خودش آزادانه به دنیا اومده بدون هیچ اجباری پس نمیتونه از هیچ چیز شکایتی داشته باشه فردا با نوشتن قسمتی از بلانشو هست یا فروید یا کسی دیگه آغاز میشه البته شاید در این زندگی دوباره من زمان متفاوت از زندگی قدیمم باشه

روزدوم

از دیروز فقط 50 دقیقه گذشته اما برای فهمیدن دنیای جدیدم وقت کمی دارم هنوز نمیخوام قسمتی از کتابی که میخونم اینجا بذارم چون هنوز کتابی نخوندم اما دوباره خونی کتاب یادداشتهای کافکا وسوسم میکنه الان به این نتیجه رسیدم توی دنیای جدیدمم هنوز وسوسه ها وجود دارند 

روز سوم

الان هفته هاست که از روز  دوم میگذره و هنوز من وبلاگ شروع تازه را درست نکردم نمیدونم چه چیز تو اعماق وجودم مانع

منه برای نوشتن میدونید نوشتن یک سمه که کافیه یکبار به بدنت تزریق بشه مهم نیست چند وقت ازش دور بمونی اما همیشه به سمتش دوباره برمیگردی حتی اگه از یاد برده باشی که چگونه میتونی بنویسی واصلا چرا باید بنویسی ننوشتن مثل یک خلاء میمونه برای نویسنده که باید با نوشتن پرش کنی گاهی فکر میکنی برای نوشتن به یک قلم و کاغذ نیاز داری و احساس میکنی دکمه های کیبرد لپ تاپ جلو خلاقیت تو را میگیرند اما باید بدونی که به تنها چیزی که نیاز داری میل به نوشتن

برای کسی که نوشتن در خونش جاریه کلمات خودبخود ظاهر میشند و وسیلهء نوشتن مهم نیست فقط کافیه با تمام وجودت بخوای که دوباره بنویسی همه چیز بطور غیر قابل باوری کنار هم قرار میگیره و جملاتی که مینویسی تو را شگفت زده میکنه ....

روز چهارم
الان چند دقیقه ای هست که از روز سوم میگذره هر کسی تا اینجا همراه بود میدونه که تعریف من از زمان با بقیه فرق میکنه

من به دنبال هستیت زمان میگردم به دنبال چیزی که به زمان معنا میده . باز هم به زمان برمیگردم اما دلیل شروع روز چهارم .....

احساس میکنم قسمتی از من که برام فهمیدنش مهمه تو روزهای قبل بیان نشده باقی مونده برام مهم نیست که الان ساعت 5 صبحه من نیاز دارم زندگی خودم را از ابهام خالی کنم و دلیل خلائی را که درونش به سر میبرم را درک کنم بفهمم هستهء شکل دهندهء زندگی من چیه بفهمم چرا چندسال هست که فیلمی نساختم بفهمم چرا اون عزمی که برای نوشتن را داشتم از دست دادم آیا دلیل ننوشتنم

تجربهء کمم در زندگیه آیا نباید به این فکر کنم که هیچوقت تجربهء ما کافی نیست ...

شاید اما میدونم حتی با این تجربه ء محدودم با این دانش ناقصم قسمتی از حقیقتو خودمو میتونم کشف کنم تا شروع نکنم به شکست خوردن نمیتونم بفهمم که در کجای این دنیا هستم و کدام قسمت از دنیای من خالیه تا شروع به پر کردنش کنم

بیشترین چیزی که ذهنمو در حال حاضر اسیر خودش کرده یک فیلمنامهء ناتمامه که برای شروع زندگی تازم باید اون تموم بشه خوب یا بد باید کامل نوشته بشه تا کاملا" ننوشته نشه نمیتونه بازنویسی بشه  

روزپنجم

باورم نمیشه بین امروز و دیروزم 2 ماه فاصله افتاد اما احساس میکنم راهم درست بوده گرچه احساس میکنم نمیتونم مسیرمو بیان کنم ولی نیازی منو به نوشتن این مسیر وادار میکنه گاهی با خودم فکر میکنم چه چیز را باید روی سنگ بنویسم تا برای همیشه بمونه  و چه چیز را رو باید روی شنها بنویسم تا با وزش بادی فراموش بشه

گاهی چند خط برای یک روز کافیه نیاز دارم به افکارم نظم بدم و دوباره به نوشتن برگردم