شب یازدهم
شاید عجیب باشه اما زن نقطه پایانشو دوست نداشت . نمیخواست به عنوان یک آدم خودخواه شناخته بشه پس
شروع کرد به مبارزه کردن , شروع کرد به حرف زدن . برام از خودخواهیهای مرد گفت , از روزهایی که بیخبر میرفت
و بیخبر میومد . زن خودخواه نبود , اما خودخواهی را از مرد یاد گرفته بود . زن مدتها , انتظار لحظه ء جدایی را کشیده بود
به این نتیجه رسیده بود که مرد , فقط شجاعت پایان دادن رابطه را نداره و با وجودی که مرد را دوست داشت , دیگه حاضر نبود
رابطه ای را ادامه بده که در اون داشت کوچک و کوچکتر میشد , میترسید از نامرئی شدن تو زندگی .
موبایلش را برداشت و یکبار دیگه پیام مرد را خوند .
به خودخواه شدن خودش فکر کرد , به خودخواهیهای مرد , به قسمتهایی از خودش , نقاشیهاش که با عشق به مرد داده بود و مرد
هیچوقت ارزششونو نفهمیده بود . دیگه دوست نداشت رابطه ای را ادامه بده که آدمهاش به سمت خود خواهی برند , پس شروع کرد
به نوشتن .
عزیزم , خوشحالم از اینکه سالمی . برای مدتی دارم میرم سفر , شاید موبایلمو خاموش کنم . میدونی احساس میکنم خودمو گم کردم
میترسم لحظه ای برسه و منی که در وجودم هست را دیگه نشناسم , شاید هیچوقت نفهمی چرا رفتم اما یک مدته به آینده ای که برای خودمون تصویر میکردم فکر میکنم , دیگه اون تصویر داره محو میشه . خدا حافظ عزیزم
زن موبایلشو به خواهرش داد و بهش گفت اونو بفرسته و موبایل خاموش کنه .
شقایق پیغامو خوند , نگاهی به زن کرد و کاری که زن ازش خواسته بود را انجام داد .
زن سرش را روی پاهای شقایق گذاشت و خودش را در مهربانی خواهرش رها کرد و دوباره سکوت به اتاق بازگشت .