روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

شب سیزدهم

شب سیزدهم

پیامد هر گونه انحطاط پذیرفته شده ای این است که آدمها درباره ء کسانی که به خود قبولانده اند از

همنشینی شان خرسند باشند کمتر سختگیری کنند , و چه با ذهنیات و چه با هر چیز دیگر آنان بیشتر

مدارا نشان دهند . و اگر این گفته درست باشد انسانها هم مانند ملتها , روزی میبینند که فرهنگ و  

حتی زبانشان همراه استقلالشان نابود شده است .

یکی از پیامدهای این سهل انگاری , تشدید گرایشیست که از سنی به بعد در آدمی پا میگیرد : از

گفته هایی خوشش می آید که در ستایش از ذهنیات و تمایلات او به زبان آورده می شود و او را به

تسلیم شدن به آنها تشویق میکند ؛ این همان سنی است که یک هنرمند برجسته , به جای همنشینی با  

نوابغ اصیل مصاحبت شاگردانی را ترجیح می دهد که تنها نقطه ء اشتراکشان با او دنباله روی از  

نظریات اوست و مجیزش را میگویند و به حرفهایش گوش می دهند ؛ سنی که مرد یا زن  

برجسته ای  که در بند عشق است,,در یک گردهم آیی کسی را از همه هوشمند تر میابد که ,  

شایدهم فرودست تر بوده باشد , اما با یک جمله نشان میدهد که میفهمد زندگی را وقف 

 عشق ورزی کردن یعنی چه وبا آن موافق است , بدین گونه گرایش

شهوانی آن مرد یا زن را به نحو خوشایندی می جنباند ؛

در سایه دوشیزگان شکوفا   

مارسل پروست

ترجمه مهدی سحابی

shab 12

شب دوازدهم

احساس قدرت میکرد , چون در نهایت تصمیم گرفته بود از مرد جدا بشه , آینده را نمیدونست , نمیدونست چطور میتونه خاطراتش از

مرد را در جایی از ذهنش دفن کنه , داشت به این فکر میکرد که دیگه به جاهایی که با مرد رفته بود نره , یک , آن تصویر موزه

هنرهای معاصر, به جلو چشماش اومد لرزید , چرا باید مرد در تمام مکانهایی که دوست داشت از خودش خاطره ای در ذهن زن

حک کرده باشه . خوشحال بود که هیچوقت همراه مرد به گرگان نیومده بود ,  زن الان سه روز میشد که به خونه برگشته بود و

هنوز از خونه  بیرون نرفته بود دوست داشت تمام خیابونهای شهر را پیاده طی کنه و تمام خاطرات خوبشو زنده کنه .

صبح که بیدار شده بود دوباره یاد بچگیش افتاد , تمام پیاده رویهاش , تمام دلتنگیهاش , عشقهایی که به زبون نیاورده بود . از بچگی

کم حرف بود , دوست داشت بیشتر گوش بده از خونه بیرون رفت ,  بدون اینکه فکر کنه داشت راه میرفت تو خودش بود نفهمید کی

وارد جاده نهارخوران شده روی یکی از صندلیهای کنار جاده نشست به درخای روبرو ش نگاه کرد , عاشق پاییز نهارخوران بود

با شقایق بارها این جاده را پیاده اومده بود , شقایق با شوهرش تو همین جاده آشنا شده بود , زن نمیدونست , شقایق با این جدایی چجوری کنار اومده بود . سراشیبی جاده را گرفت و دوباره شروع کرد به راه رفتن تا به تپه ها رسید پاییز تپه ها را نقاشی کرده

بود احساس رهایی میکرد نفس عمیقی کشید چشمهاشو بست و دوباره باز کرد تازگی هوا حس خوبی بهش داد , حتی سردی هوار را هم دوست داشت جاده های روی تپه خطوطی را میکشیدند که راه به نقاشی زن هم پیدا کرده بودند , نقاشیهای زن را تو این تپه ها

میشد حس کرد , یکی از راهها را انتخاب کرد و شروع کرد به رفتن , کاش تو زندگی هم انتخاب کردن اینقدر راحت بود .

به تصمیمهای اشتباهش فکر کرد , با وجودی که میدونست اشتباه هست باز هم اونها را دوست داشت , تمام راههای روی تپه را رفته

بود و راهی که درونش بود را بیشتر از هم دوست داشت آخرین خاطره پدرش تو این راه بود ,  احساس غم و شادی با هم درآمیخته

شده بود . دوست دوباره همه چیز مثل بچگیش ساده میشد , بهترین خاطره بچگیش همین گردش ساده با پدرش بود . نهارخوران خلوت بود درخت تنهایی را تو انبوه درختها پیدا کرد و کنارش نشست , 23 سال گذشته بود , تنهایی الانش اونو به فکر فرو برد

دلش میخواست کسی را پیدا کنه که بتونه بهش تکیه کنه .

از تنهاییش خسته شده بود , مرد به جاییکه تنهاییشو پر کنه , تنهاییشو عمیقتر کرده بود .

امروز میخواست تمام خاطرات کارهایی که اونروز با پدرش انجام داده بود را زنده کنه از تپه ها پایین اومد میخواست بره که اونروز با پدرش غذا خورده بود بره , رستوران تغییر کرده بود ولی منظره تپه های پشتش هنوز ثابت بود , یه بغض ناشناخته به سراغش اومد تو رستوران کنار یکی از پنجره ها نشست یکی از گارسونها منو را براش اورد به لیست غذاها نگاه کرد , تو بچگی اونروز کباب خورده بودند دوست داشت همون طعم 23 سال پیش را دوباره احساس کنه

میدونست همچین چیزی ممکن نیست .....

shab 11

شب یازدهم

شاید عجیب باشه اما زن نقطه پایانشو دوست نداشت . نمیخواست به عنوان یک آدم خودخواه شناخته بشه پس

شروع کرد به مبارزه کردن , شروع کرد به حرف زدن . برام از خودخواهیهای مرد گفت , از روزهایی که بیخبر میرفت

و بیخبر میومد . زن خودخواه نبود , اما خودخواهی را از مرد یاد گرفته بود . زن مدتها , انتظار لحظه ء جدایی را کشیده بود

به این نتیجه رسیده بود که مرد , فقط شجاعت پایان دادن رابطه را نداره و با وجودی که مرد را دوست داشت , دیگه حاضر نبود

رابطه ای را ادامه بده که در اون داشت کوچک و کوچکتر میشد , میترسید از نامرئی شدن تو زندگی .

موبایلش را برداشت و یکبار دیگه پیام مرد را خوند .

به خودخواه شدن خودش فکر کرد , به خودخواهیهای مرد , به قسمتهایی از خودش , نقاشیهاش که با عشق به مرد داده بود و مرد

هیچوقت ارزششونو نفهمیده بود . دیگه دوست نداشت رابطه ای را ادامه بده که آدمهاش به سمت خود خواهی برند , پس شروع کرد

به نوشتن .

عزیزم , خوشحالم از اینکه سالمی . برای مدتی دارم میرم سفر , شاید موبایلمو خاموش کنم . میدونی احساس میکنم خودمو گم کردم

میترسم  لحظه ای برسه و  منی که در وجودم هست را دیگه نشناسم , شاید هیچوقت نفهمی چرا رفتم اما یک مدته به آینده ای که برای خودمون تصویر میکردم فکر میکنم , دیگه اون تصویر داره محو میشه . خدا حافظ عزیزم

زن موبایلشو به خواهرش داد و بهش گفت اونو بفرسته و موبایل خاموش کنه .

شقایق پیغامو خوند , نگاهی به زن کرد و کاری که زن ازش خواسته بود را انجام داد .

زن سرش را روی پاهای شقایق گذاشت و خودش را در مهربانی خواهرش رها کرد و دوباره سکوت به اتاق بازگشت .

shab 10

.........

شب دهم فرا رسید و من هنوز در حال نوشتنم , نوشتن داستانی که هیچ معنایی ندارد . امشب تصمیم گرفتم این داستان را بصورت هندی وار تمام کنم و از شب یازدهم داستان دیگری را شروع کنم . واما ادامه داستان .....

...................................

در فضای خانه مادری , رفتن مرد طنین انداز شده بود و چیزی قطعی تر از نبودن او در زندگی زن وجود نداشت .

زن و خواهرش روی تخت نشسته بودند و مشغول صحبت در مورد چیزهای بسیار معمولی بودند که موبایل زن به صدا درآمد .

مرد بود , انگار هنوز حذف شدنش از زندگی زن را نپذیرفته بود و زن که رفتن مرد برایش قطعی شده بود نمیدانست چگونه به این

تلفن جواب دهد , هر چه باشد با وجودی که زن احساس کرده بود که رفتار مرد با او سرد شده , هیچگاه از جدایی و پایان رابطه با

هم حرف نزده بودند . زن با خود فکر کرد که اگر مرد تصمیم به جدایی از او نگرفته , پس چه اتفاقی برای تصمیمهایی می افتد که

بر مبنای جدایی از مرد گرفته بود . زن نمیدانست آیا باید تلفن مرد را جواب بدهد یا نه , نگاهی به شقایق انداخت و شقایق چون نمیدانست علت جدایی زن از مرد چه بوده , نمیتوانست به زن کمکی کند . دوباره سکوت بر اتاق حاکم شد و سکوت جایگزین گفتگویی شد که قرار بود در مورد چیزهای معمولی باشد . از آخرین باری که زن با مرد حرف زده بود 72 ساعت میگذشت و

زن در آن گفتگو مرد را به خانه اش دعوت کرده بود تا با هم روز تولدش را جشن بگیرند , آیا اتفاقی برای مرد افتاده بود که

باعث شده بود زن در روز تولدش تنها بماند زن نمیتوانست به این موضوع فکر نکند ولی اگر این درست بود دیگر نمیتوانست مرد

را بخاطر خودخواهیش ملامت کند درست بودن اینموضوع ,  بیش از جداییش از مرد , باعث عذاب او میشد پس از شقایق در مورد روزهایش پرسید و آنها به گفتگو در مورد چیزهای بسیار معمولی ادامه دادند و زن تمام تلاشش را کرد تا درباره مرد فکر نکند .

باز هم زنگ موبایل به صدا در آمد , اینبار اس ام اس بود و باز هم از طرف مرد

کجایی , من پریروز تصادف کردم , الان تو بیمارستانم , امیدوارم زیاد نگران نشده باشی الان حالم بهتره هر وقت تونستی بهم زنگ بزن .

پایان

shab 9

شب نهم

زیبایی , آغاز, پایان در داستان زن اهمیتی نداشت . زندگی به جلو رفته بود بدون اینکه زن بتونه تغییری ایجاد کنه , مادرش در را براش

باز کرد .

زن خودش در آغوش مادرش رها کرد , احساس امنیت میکرد دوست داشت این لحظه را ابدی کنه میدونست وقتی مادر شروع به

پرسیدن از مرد کنه , همه چیز دوباره تاریک میشه , مادر تو اون ساعت روز تو خونه , تنها بود و دیدن دخترش براش شادیبخش بود ولی حس مادرانه اش بهش میگفت : چیزی اشتباهه , فهمید که نباید سئوالی کنه . از آغوش هم جدا شدند و وارد حیاط خونه شدند.

زن فراموش کرده بود پاییز اینجا را و خاطره ها پیش اومدند . تصاویر گنگی از پدرش را به یاد میاورد , وقتی پدرش از دنیا رفت

زن فقط هفت سال داشت و از تمام خاطرات خانه , خاطره پدرش در ذهنش زنده شده بود . زن از هفت سالگی به ساعتها به فضای

خالی خیره میشد و هیچ کس نمیدانست اون به چی فکر میکنه .

به اتاقش رفت و وسایلش را اونجا گذاشت مادر به آشپزخانه رفته بود ,  زن مانتوش در آورد و روی تخت دراز کشید , بعد از مدتها

خیلی ساده به خواب رفت . خواب بچگیش را دید , خواب پدرش , خواب پسر همسایه که همیشه از بالای پشت بام اون و خواهرش

را دید میزد .

تو خواب لبخند زد , احساس سبکی میکرد , تو خوابش همه  در کنارش بودند . کسی اونو تنها نذاشته بود , شقایق , خواهر زن برگشته بود , روی تخت  نشسته بود داشت زنو تماشا میکرد .  2 سال از زن بزرگتر بود , تو بیست سالگی ازدواج کرده بود و

چند سال پیش هم از شوهرش جدا شده بود . همیشه دوست داشت زن را موقعی که خوابه تماشا کنه . زن از خواب بیدار شد و به شقایق لبخند زد .

شقایق صورت زن را نوازش کرد و گفت:

سلام خانم خانما , دیگه بیخبر میای .

زن گفت : میخواستم سوپرایزتون کنم

دو خواهر همدیگر را بغل کردند ........

همیشه ساعتها بدون اینکه با هم حرفی بزنند , کنار هم مینشستند . اینکار بهشون آرامش میداد , گاهی با نگاهاشون با هم میزدند و

اینبار هم شقایق بدون اینکه زن حرفی بزنه فهمید که مرد رفته و زن را محکمتر بغل کرد .