روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

بازنویسی

زن پشت پنجره نشسته بود و به غروب ، که سرتاسر خیابان ، حتی برگهای زرد پاییزی را پوشانده بود نگاه میکرد . بوی کیک سرتاسر خانه را فرا گرفته بود و زن انتظار میکشید .آیا مرد امروز می آید . باید آنروز مرد میآمد ، امروز تولد 30 سالگی زن بود و مرد دیگر مثل گذشته نبود ، صدای پایی از راه پله به گوشش رسید ، زن نفسهایش را در سینه حبس

کرده بود و منتظر صدای زنگ بود تا غمی که از ابتدای غروب در درون نفسهایش بود ،

آزاد شود . باز شدن دری ، که در خانه او نبود وصدای شاد بچه های همسایه ، غم را به جای اولش بازگرداند . زن به آشپزخانه رفت و کیک را از فر بیرون آورد .

تمام دوستانش به خارج مهاجرت کرده بودند و مردی که پنج سال با او بود ، تولدش را فراموش کرده بود .

زن کیک را روی میز گذاشته بود و نگاهش به تَرَک روی دیوار کرِم رنگ  بود ، همانگونه که عادت داشت ساعتها خیره به تابلویی شود - که فقط نقطه هایی یک شکلو یک اندازه بودند و تراکم نقطه ها در جایی ، حس نقاش را نشان می داد -  مشغول تماشای دیوار شد ، احساس میکرد دارد درون خودش را تماشا میکرد ، حس این لحظه اش ، روی دیوار حک شده بود . بار اولی که مرد، زن را دیده بود در موزه هنرهای معاصر بود , مرد که از نقاشیهایی که - فقط نقطه نقطه هایی کنارهم بودند یا خطوط میخی که بصورت نقاشی در آمده بودند – چیزی نمیفهمید , مشغول تماشای زن شد . زن کاملاً از محیط اطرافش جدا شده بود و همین شیفتگی زن و زیباییش ، توجه مرد را جلب کردهبود . مرد به بهانه صحبت درباره نقاشیها ، از زن دعوت کرده بود که در کافی شاپ موزه

قهوه ای بنوشند و زن که تازه از رشتهء نقاشی فارغ التحصیل شده بود و از تنهایی که درونش بود خسته شده بود ، دعوت مرد را پذیرفت.

کیک دیگر سرد شده بود ، زن کیک را  برش داد و مخلوط خامه و شکلات را در میان کیک ریخت و مخلوط شکلات آب شده را روی کیک و کناره های آن کشید و کیک را در یخچال گذاشت .

به کنار پنجره بازگشت , هوا تاریک شده بود و سکوت ,  فضای آپارتمانش را فرا گرفته بود .

سال قبل ، مرد گردنبند زیبایی را برای زن خریده بود ودر تولدش ، همه دوستانش حضور داشتند . این خاطرات ، تنهایی امسالش را دردناکتر میکرد . هیچکس تولد امسالش را به یاد نداشت ، همه درگیر زندگی خود شده بودند ، فقط خواهرش شقایق و مادرش ، تولدش را تبریک گفته بودند . تنهاییش دیگر برایش غیر قابل تحمل شده بود ، به غمش گونه ای از خشم اضافه شده بود , دوست داشت فریاد بزند ، غم و خشم درونش ، نیاز به رهایی داشت .به اتاقی رفت که اسمش را اتاق نقاشی گذاشته بود .

این اتاق البته بیشتر شیبه یک انباری بود که در آن فقط زن و بوم نقاشی اش جا میگرفت ,  به دیوار سفید روبرویش( که دیگر سفید نبود وقطره های مختلف رنگ در گوشه گوشه اش دیده میشد ) نگاه کرد , نمیدانست که کشیدن چه نقاشی او را آرام میکند بوم نقاشی را از اتاق خارج کرد ، نگاهش متوجه  کیسه های کو چک گره زده رنگ افتاد که بصورت بادکنکهای کوچکی رنگی درآمده بود.  هر کدام از این بادکنکها را به گوشه ای از دیوار پرتاب کرد , اشکهایش جاری شده بود و با ترکیدن هر کیسه ، زخم کهنه ای باز میشد انگارکه تمام دردهایش را در این بادکنکها گذاشته بود . خاطرات گذشته در ذهنش رژه میرفت نمیدانست چگونه زندگیش به این نقطه رسیده .

 وقتی تمام کیسه ها را پرت کرد ، دیگر توان ایستادن نداشت. سرمایی  عجیب سراسر وجودش را گرفته  بود , روی زمین نشست و زانوهایش را بغل کرد به شکل یک مجسمه تفکر درآمد . میتوانست ساعتها در آن حال بماند اما زنگ تلفن به صدا درآمد .سیما بود ، دوستی که بهترین خاطراتش را با او داشت ، چند ماه پیش همراه شوهرش به کانادا مهاجرت کرده بود و زن بیش از پیش تنها شده بود . تولد زن را تبریک گفت زن خسته بود و خستگی صدایش به سیما رسید .

صحبت با سیما ، کمی زن را آرام کرد ، کسی نبود تولدش را با او جشن بگیرد .

کیک تولدش را از یخچال بیرون آورد ، به نظرش احمقانه میرسید بر روی آن شمعی

بگذارد ، کمی کیک برای خودش برید .هر سال خودش کیک تولد درست میکرد و همیشه به یک گونه ، هر برشی از کیک را که دهان میگذاشت ، خاطره ای را زنده میکرد ، تنهایی ، طعم متفاوتی را به کیک داده بود .زودتر از همیشه به رختخواب رفت چون نمیتوانست هجوم فکرهایی که بسویش می آید را تحمل کند . تنها راه فرار برایش خواب بود ، اما خواب هم از او گریزان بود .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد