روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

shab 14

شب چهاردهم

زن ایستاده بود و دنیا در حال حرکت بود , احساس میکرد که دنیا اونو جا گذاشته احساس تنهایی میکرد

 دوست داشت شروع میکرد به دویدن اما در ساکن بودنش طلسم شده بود شروع کرد به حرف زدن با خودش

 باید حرکت کنم اما به کجا. اصلا چرا باید حرکت کنم , چه آینده ای پیش رومه که به سمتش برم , هوا درحال

تاریک شدن بود اما برای زن همه چیز بی معنا شده بود . تمام تصمیمهایی که گرفته بود و فکر میکرد زندگیشو تغییر

میده الان براش بی معنا شده بود.

زن چشمهاشو بست و شروع کرد به راه رفتن , میخواست تاریکی را با تمام وجودش احساس کنه , چیزی در درونش

گم شده بود احساس خلا میکرد , پاش به چیزی کرد ؛ تعادلشو به سختی نگه داشت , مسیر خونه را پیش گرفت زیاد

دور نبود  . وقتی به خونه رسید مادرشو دید که روی پله ها توی حیاط نشسته , توی چشمهای مادر نگرانی را دید

تصویر لبخندی را روی صورتش کشید اما مادر این تصویر را باور نکرد از روز ورودش میدونست چیزی درون زن

گم شده . بیش از همیشه نگرانش بود . با هم به داخل خونه رفتند

شقایق تو خونه بود . زن را تا اتاقش دنبال کرد .

شقایق : مامان خیلی نگرانته

زن : میدونم , خودمم نگران خودمم . خسته شدم شقایق , یادته چه تصویرهایی ازآینده میکشیدیم .

مردهای زندگیشون وارد گفتگوی دو خواهر شدند , تقدیر هر دوشون گونه ای جدایی بود نمیدونستند

چرا وجودشون به دو نیمه  تقسیم شده , نیمه ای که تصمیم به جدایی گرفته و از گونه ای خاص از منطق

پیروی میکنه و نیمه ای که بی اعتنا به قسمت دیگه وجودشان , تصاویرگذشته را مثل یک پروژکتور قدیمی

به نمایش میذاره و درد را در تمام اندامهای بدن پخش میکنه , حق با کدام نیمه است این سئوالی که دو خواهر بارها از

خودشون پرسیده بودند .

مادر برای شام صداشون زد . دو خواهر با هم حرف میزدند اما تصاویر جداگانه و اختصاصی وارد ذهن

هر کدام میشد . صدای مادر رشته های این تصاویر را پاره کرد . گرچه هیچکدام اشتهایی نداشتند برای فرار

از فکر کردن به آشپزخانه رفتند , میز چیده شده بود , مادر دوباره جادو کرده بود , اما خوشمزگی غذا هم باعث

توقف فکر نشده بود . تصاویر در ذهنشون عوض میشد و خاطره ها بدون هیچ ترتیبی رژه میرفتند . مادر نتونست سکوت

دخترهاشو بشکنه , اما حرفهای گاه به گاه مادر پاسخی نمی یافت . دردی که ابتدا فقط در زن بود به شکل متفاوتی در شقایق

به حرکتش ادامه داده بود و حالا به مادر رسیده بود و خاطرات شوهر مرحومش را زنده میکرد .

 شام در سکوتش , پر از غم بود .

سه زن زودتر از همیشه برای خواب به اتاقهاشون رفتند تا شاید خواب سدی بشه در جلو فکر کردنشون .....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد