-
دنیای سایه ها
چهارشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1392 16:03
به راستی دچار ترس شده ام ، از ترسهایی که در یک لحظه رخ میدهد ودر تمام لحظه هایی که بعد از آن می آید وجود دارد ، ترس از برداشتن قدم بعدی . درست در لحظه ای که میخواهم فکر کنم این ترس شروع به آمدن میکند انگار که اگر به یک نقطه بالاتر از جایی که هستم فکر کنم ، نابودن من رقم زده خواهد شد ، اگر کمی بیشتر در تلخی بودن فرو...
-
نوشته ای برای خوانده نشدن
جمعه 6 اردیبهشتماه سال 1392 00:01
نوشته ای برای خوانده نشدن به شدت نیازمند کسی هستم که با او حرف بزنم و از این مکالمه لذت ببرم ؟ آیا این امکان وجود داره ؟ آیا هیچ فریبی نیست ؟! . وقتی این فرد برای کمالش نیاز به هیچ بودن داره ، من چگونه میتوانم او را بشناسم و امکان این مکالمه چقدر هست اگه کسی به من بگه که من او فردم ، آیا باید باورش کنم در حالی که من...
-
روز دوم
سهشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1392 01:48
ما یک جامعه محکوم به نابودی هستیم ، جامعه ای که همه چیز را فقط مصرف میکنه و هیچ چیزی را تولید نمیکنه در نهایت نابود میشه ، این مصرف ، میتونه مصرف اندیشه باشه یا کالا و هر چقدر کیفیت کالای مصرفی پایینتر باشه جامعه به سطح پایینتری از ارزش وجودی خود میرسه در این جامعهء محکوم به نابودی افراد به جای تلاش برای نجات خودشون...
-
نوشتن دوباره
یکشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1392 19:20
دوباره شروع به نوشتن میکنم نوشتم درباره ء هیچ و همه چیز فیلمهایی که میبینم ، کتابهایی که میخوانم و احساست متفاوتی که در طول روز دارم در نوشته های من کمی از همه چیز هست گاهی سایه ایست که با من حرف میزند و گاهی فیلمی که قسمتی از روزم را ساخته ، این روزها به پایینترین حد زنده بودن رسیده ام . اولین فیلمی که برای دیدن...
-
....
سهشنبه 19 دیماه سال 1391 01:09
.............................................. یک حرف ، یک کلمه ، یک جمله جادویی وجود داره که زندگی آدم را تغییر میده ، زن همیشه انتظار این جادو را میکشید . تا حالا کتابهای زیادی خوانده بود ولی هنوز جمله ء جادوییش را پیدا نکرده بود . چرا هیچکس ، تو زندگیش ظاهرنمیشه که کلامش جادویی باشه ؟ این سئوالی بود که بارها زن از...
-
.......
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 19:12
............................. احساس میکنم 40 ساله هستم ، نه در اوایل 50 سالگی هستم ، به اشتباهات گذشته نگاه میکنم ، به کسانی که دوست دارم به کسانی که دوست داشتم ، احساس میکنم که از 50 سالگی گذشته ام، آیا کسانی که مرا دوست داشته اند مرا میبخشند . مدتهاست در جایی خلوت به دور از همه کس به گناهانم فکر میکنم ، به تمام...
-
ghesmate 2
شنبه 16 دیماه سال 1391 02:29
قسمت دوم روز بعد در حالی از خواب بیدار شد که رویای یک زندگی تازه را در سر میپرواند . زندگی ای بدون مرد ، احساس میکرد شبیه پرنده ای شده که تو قفسی اسیره و کسی که اسیرش کرده اونو از یاد برده . باید به سفر میرفت ، سفر به جایی که کسی اونو نمیشناخت ، میدونست سفر آسونی نیست . دوست داشت قبل از عملی کردن این تصمیم به شهر خودش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 01:39
بازنویسی زن پشت پنجره نشسته بود و به غروب ، که سرتاسر خیابان ، حتی برگهای زرد پاییزی را پوشانده بود نگاه میکرد . بوی کیک سرتاسر خانه را فرا گرفته بود و زن انتظار میکشید . آیا مرد امروز می آید . باید آنروز مرد میآمد ، امروز تولد 30 سالگی زن بود و مرد دیگر مثل گذشته نبود ، صدای پایی از راه پله به گوشش رسید ، زن نفسهایش...
-
shab 15
شنبه 9 دیماه سال 1391 00:39
شب پانزدهم بیست روز از بازگشتش به خانه میگذشت و احساس میکرد , زندگیش به نوع جدیدی از تکرار رسیده , زندگیش شبیه نقاشیهایی شده بود که در آن , نقطه هایی یک شکل ویک اندازه کنار هم قرار میگرفت و روزهایش را میساخت , تکرار این نقطه ها , گاهی شکل جدیدی میساخت اما انگار این شکلهای جدید , فقط فریبی بود برای ادامه زندگی . تصمیمش...
-
shab 14
جمعه 8 دیماه سال 1391 00:18
شب چهاردهم زن ایستاده بود و دنیا در حال حرکت بود , احساس میکرد که دنیا اونو جا گذاشته احساس تنهایی میکرد دوست داشت شروع میکرد به دویدن اما در ساکن بودنش طلسم شده بود شروع کرد به حرف زدن با خودش باید حرکت کنم اما به کجا. اصلا چرا باید حرکت کنم , چه آینده ای پیش رومه که به سمتش برم , هوا درحال تاریک شدن بود اما برای زن...
-
شب سیزدهم
پنجشنبه 7 دیماه سال 1391 00:30
شب سیزدهم پیامد هر گونه انحطاط پذیرفته شده ای این است که آدمها درباره ء کسانی که به خود قبولانده اند از همنشینی شان خرسند باشند کمتر سختگیری کنند , و چه با ذهنیات و چه با هر چیز دیگر آنان بیشتر مدارا نشان دهند . و اگر این گفته درست باشد انسانها هم مانند ملتها , روزی میبینند که فرهنگ و حتی زبانشان همراه استقلالشان...
-
shab 12
چهارشنبه 6 دیماه سال 1391 01:03
شب دوازدهم احساس قدرت میکرد , چون در نهایت تصمیم گرفته بود از مرد جدا بشه , آینده را نمیدونست , نمیدونست چطور میتونه خاطراتش از مرد را در جایی از ذهنش دفن کنه , داشت به این فکر میکرد که دیگه به جاهایی که با مرد رفته بود نره , یک , آن تصویر موزه هنرهای معاصر, به جلو چشماش اومد لرزید , چرا باید مرد در تمام مکانهایی که...
-
shab 11
دوشنبه 4 دیماه سال 1391 16:11
شب یازدهم شاید عجیب باشه اما زن نقطه پایانشو دوست نداشت . نمیخواست به عنوان یک آدم خودخواه شناخته بشه پس شروع کرد به مبارزه کردن , شروع کرد به حرف زدن . برام از خودخواهیهای مرد گفت , از روزهایی که بیخبر میرفت و بیخبر میومد . زن خودخواه نبود , اما خودخواهی را از مرد یاد گرفته بود . زن مدتها , انتظار لحظه ء جدایی را...
-
shab 10
دوشنبه 4 دیماه سال 1391 01:43
......... شب دهم فرا رسید و من هنوز در حال نوشتنم , نوشتن داستانی که هیچ معنایی ندارد . امشب تصمیم گرفتم این داستان را بصورت هندی وار تمام کنم و از شب یازدهم داستان دیگری را شروع کنم . واما ادامه داستان ..... ................................... در فضای خانه مادری , رفتن مرد طنین انداز شده بود و چیزی قطعی تر از نبودن...
-
shab 9
یکشنبه 3 دیماه سال 1391 00:19
شب نهم زیبایی , آغاز, پایان در داستان زن اهمیتی نداشت . زندگی به جلو رفته بود بدون اینکه زن بتونه تغییری ایجاد کنه , مادرش در را براش باز کرد . زن خودش در آغوش مادرش رها کرد , احساس امنیت میکرد دوست داشت این لحظه را ابدی کنه میدونست وقتی مادر شروع به پرسیدن از مرد کنه , همه چیز دوباره تاریک میشه , مادر تو اون ساعت روز...
-
shab 7
جمعه 1 دیماه سال 1391 01:59
شب هفتمه و من بعد از مدتها به یکی از قولهام عمل کردم اما داستان ...................................... معنی سفر چیه , برای بدست آوردن چه چیز ما به سفر میریم . چرا وقتی در جایی ساکن میمونیم انقدر از خودمون دور میشیم این سئوالاتی بود که زن از خودش میپرسید قطار مسافرای زیادی نداشت و فقط یک نفر در کوپه اون بود , نشانه ای...
-
shab 6
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1391 01:44
میدونم چون نوشته هام ویرایش نمیشه در نتیجه یکدست نیست ولی این برام مهم نیست , حتی خوب نوشتنم برام مهم نیست , فقط خیلی ساده میخوام کاری که تصمیم گرفتم را انجام بدم و هر شب بنویسم و اما ادامه داستان .............. زن نامی نداشت و ما میتونیم به هر نامی صداش بزنیم زن داستان ما فقط میخواد بفهمه که تو این دنیا چکار میکنه و...
-
شب پنجم
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1391 02:02
امشب شب پنجمه و من نمیدونم هر شب نوشتنمو را چند شب ادامه میدم ....................................................... دوست داشت به گذاشته بازمیگشت و زمان را متوقف میکرد. یکی از اتاقهای آپارتمانش را اتاق نقاشی نام نهاده بود این اتاق البته بیشتر شیبه یک انباری بود که در آن فقط زن و بوم نقاشی اش جا میگرفت , رنگها را...
-
shab 4
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 01:21
شب چهارم و من باید ادامه داستان شب قبلمو بنویسم اما کم کم دارم به این نتیجه میرسم هیچ بایدی وجود نداره و کلمات خودشون باید ظاهر بشند و نویسنده هر چقدر هم تلاش کنه در زمان نامناسب قادر به نوشتنم نیست کلمات جادویی اند اگه باورشون داشته باشی اگه فقط به خاطر خودشون دوسشون داشته باشی کلماتی که مینویسی میتونه با تو حرف...
-
shab 3
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 02:09
شب سومه و من به بن بست کامل رسیدم ساعت 1 صبحه و من هیچ چیز ننوشتم با یک تصویر شروع میکنم ببینم به کجا میرسم ؟ زن پشت پنجره نشسته بود و غروب را تماشا کرد که تمام خیابان را پوشانده بود حتی برگهای زرد پاییزی را . بوی کیک وانیلی در آپارتمانش پیچیده بود . با خود فکر میکرد که آیا او امروز می آید . از راه پله صدای کفشهایی را...
-
داماد دزد
یکشنبه 26 آذرماه سال 1391 00:19
امروز شب دومه و من بدون داستانم , انگار افسانه های زندگی در جایی پنهان شدند . یاد شهرزاد قصه گو میفتم و هزار شب قصه گوییش . شب قلب شب چخوف بود امشب یک داستان هزار و یکشبی از کتاب افسانه های گریم . کار سختی در پیش رو دارم چون فقط مفهوم داستان را نگه میدارم وکلمات از آن منند مثل شب پیش ..................................
-
پیش از ازدواج
جمعه 24 آذرماه سال 1391 23:17
باور اینکه پایان دنیا را با چشمانت میبینی زیباست حتی اگه حقیقت نداشته باشه چون باعث میشه کارهایی را که زمان انجامش همیشه بعدهاست را انجام بدی مثل نوشتن . من همیشه باور داشتم که یک روز یک رمان مینویسم و آخر دنیا فرصت خوبی برای نوشتن یک رمان . چون یک هفته زمان کوتاهیست برای نوشتن یک رمان , پس مجبورم رمانی که قبلا نوشته...
-
اریک رومر
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 03:53
روایت پیچیده ای از روابط انسانى با یک تم مشترک در شش حکایت اخلاقى یک مرد میان دو زن ىکی اغواگر و دیگری زنى که مرد در پایان انتخاب میکند زنى روشنفکر و کسی که مرد یا با او ازدواج کرده یا قصددارد که ازدواج کند و زن اغواگر زنیست در دسترس و مانعی برای کدهای اخلاقى مرد اولین باری که فیلمی از اریک رومر را دیدم ٢٢ سال بیشتر...
-
24 ساعت از زندگی من
جمعه 19 خردادماه سال 1391 04:17
تا حالا شده روزی که گذشته رو مرور کنید گاهی روزهای زندگی شما خیلی سادست اما در این سادگی چیزهای شگفت انگیزی وجود داره شاید حتی اگه برای کسی هم تعریف کنید شاید در نظر اون هیچ چیز شگفت انگیزی وجود نداشته باشه چه چیزی شگفت انگیزی در روزی که تو خانه را ترک نکردی و حتی شخص بخصوصی را هم ندیدی میتونه وجود داشته باشه تو مثل...
-
من و تو
جمعه 5 خردادماه سال 1391 13:08
وقتی یکی از منهای وجودم شجاعت ان را پیدا کرد که بگوید دوستت دارم همهمهء غریبی وجودم را فرا گرفت انگار هر کدام از منهای وجودم میخواستن جانشین آن من دلیر شوند و خود آن من شجاع باشند که اظهار عشق کرده عشق که تا قبل از آن فقط یک واژه بود تبدیل به واژه ها شد و هر کدام معنای یکسان در عین حال متفاوتی را میدادند انگار هر کدام...
-
زنگ تفریح
سهشنبه 2 خردادماه سال 1391 02:11
من ساکن بودن را دوس دارم نشستنو هیچ چیز ننوشتن را دوس دارم بودن یا نبودنمو دوس دارم هر ساعت قهوه خوردنو دوس دارم عاشق بودنو دوس دارم هر از گاهی چرت و پرت گفتنم دوس دارم پریدنمو از کنار جدول باغچه دوس دارم کله پا شدنم را دوس دارم این زندگی لعنتی را دوس دارم دزدیدن این شعر و دوس دارم گفتن دوس دارمو دوس دارم شاعر نبودنمو...
-
کلمه ای بنام عشق
شنبه 30 اردیبهشتماه سال 1391 03:43
نمیدانم از چه زمانی بودنش قسمتی از بودن من شد شاید او از آغاز میدانست که وقتی زمان موعود برسد درون من نوشته میشود و وقتی مرا دید میدانست من همانکسی هستم که او را خواهم نوشت و او کسیست که مرا دوباره مینویسد کلمات اولین چیزی بودند که ما را به هم پیوند دادند کلماتی که قبلا نوشته شده بودند و ما فقط آنها را دوباره مینوشتیم...
-
یک داستان شاید عاشقانه
جمعه 29 اردیبهشتماه سال 1391 00:26
داستان ما بعدالظهر یک روز بهاری آغاز میشه امکان اینکه این داستان هنوزم ادامه داشته باشه هست آقای الف یکی از لباسهاشو انتخاب کرد و پوشید اینبار لباس پوشیدن او کمی بیشتر از قبل طول کشید عطر کلاسیکی با رایحهء ملایمی به خودش زد و حرکتش را به سمت جایی که باید میرفت آغاز کرد اون هنوز نمیدونست که میخواد داستانی بنویسه یا...
-
یک شروع جدید
جمعه 29 اردیبهشتماه سال 1391 00:25
نمیدونم دقیقا چند روز از آخرین باری که اینجا نوشتم میگذره .چرا باید اینقدر بی تفاوت باشم نسبت به قولهایی که بخودم میدم اینبار میخوام براتون یک داستان بگم یک داستان شاید عاشقانه
-
درد
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1391 07:24
دردهایی هستند در زندگی که از تو عبور میکنند وآدمهایی که ناخواسته این دردها را بیان میکنند گاهی توفراموش کرده ای که این دردها وجود دارند و زخمهایی نامرئی بر وجودت به یادگار گذاشته اند *« در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد »* گاهی آنقدر در زندگی شکسته میشوی که فراموش میکنی که به غیر...