روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

نوشته ای برای خوانده نشدن

نوشته ای برای خوانده نشدن                                                                           

به شدت نیازمند کسی هستم که با او حرف بزنم و از این مکالمه لذت ببرم ؟ آیا این امکان وجود داره ؟ آیا هیچ فریبی نیست ؟! .

وقتی این فرد برای کمالش نیاز به هیچ بودن داره  ، من چگونه میتوانم او را بشناسم و امکان این مکالمه چقدر هست اگه کسی به من بگه که من او فردم ،  آیا باید باورش کنم در حالی که من حتی نمیدونم اون فرد چه خصوصیتی داره که باعث میشه من نیاز به حرف زدن با او داشته باشم  و اگر میدونم من به دنبال چه کسی هستم اصلا چرا به دنبالش میگردم خیلی ساده میتونم دیالوگهای او را بنویسم و با او حرف بزنم درست مثل حرف زدن هدایت با سایه اش . اما کمال ، در ندانستنه ، حتی نفهمیدن اینکه به کجا داری میری و اتتظار چه چیزی را میکشی ، شاید برای این کمال ،  باید در انتظار گودو بمونم و روزها را به امید اومدنش به پایان برسونم .

اولین باری که در انتظار گودو را خواندم 20 سالم بود و تا نیمه های کتاب بیشتر نرسیدم .

احساس میکنم به نقطه ای از زندگی رسیدم که حتی نمیدونم خوشحالم یا غمگین و این ندانستن ، حتی آزارم نمیده فقط این سوال را برام ایجاد میکنه که آیا منم مثل میلیاردها نفر دیگه باید منتظر گودو باشم و با اومدن اون تمام سئوالهایی که دارم جواب داده میشه و من به خوشبختی میرسم ، موسیقی خوب بد زشت در حال پخش شدنه و من بی اعتنا در حال نوشتن .

از زمانی که زنگ موبایلمو این آهنگ گذاشتم در جواب تلفن ندادنهام ، یک آرامش خاص هست یک لذت دیوانه وار . و این جواب ندادن تبدیل یکی از فوق العاده ترین اتفاقهای روزم شده . برام عجیبه اگه کسی تا اینجا این نوشته را خونده باشه چون حتی برای سایه ام هم نمینویسم که حرفهایی باشه که فقط بتونم به او بزنم و کسی سایه ای ، شبیه سایه من داشته باشه که این حرفها براش جالب باشه من فقط دارم مینویسم چون در این لحظه از بین راههایی که میشه وقتمو هدر بدم ، نوشتن انتخاب شده حتی این نوشتن هم تصمیم من نبوده و ایده ء نوشتن توسط موریس بلانشو در ذهن من کاشته شده و حتی به خاطر خود موریس بلانشو نبوده که من در حال خوندن کتابش به ایده نوشتن برای هیچ برسم و قسمتی از این ایده به کافکا برمیگرده که بلانشو مثل من عاشقشه و کتابی در موردش نوشته واین کتابو من به این دلیل میخونم که تصمیمی در گذشته (خواندن دوباره ء هدایت) منو به اینجا رسونده آخه کدام آدم عاقلی برای درمان افسردگی شروع به خواندن هدایت میکنه !؟

تمام این چیزهایی که نوشتم فقط بر اساس تصادف شکل گرفته و دردهایی که مشترکه و هیچوقت پایان نمیگیره و فقط از روحی به روح دیگر انتقال پیدا میکنه و شما از روی تصادف برای خواندن این نوشته انتخاب شدید و شایدم در نیمه های راه به جای دیگری رفتید ؟

من برای خوانده نشدن مینویسم و همانطور انتظار دارم خوانده بشم ؟ این احمقانه نیست ؟  

گاهی به این فکر میکنم ما چه تصمیمی را مستقل از همه چیز میگیریم و آیا حرفهایی که میزنیم همانگونه فهمیده میشه که

ما میگیم یا به گونه ای کاملا متفاوت  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد