روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

کلمه ای بنام عشق

نمیدانم از چه زمانی بودنش قسمتی از بودن من شد شاید او از آغاز میدانست که وقتی زمان موعود برسد درون من نوشته میشود و وقتی مرا دید میدانست من همانکسی هستم که او را خواهم نوشت و او کسیست که مرا دوباره مینویسد کلمات اولین چیزی بودند که ما را به هم پیوند دادند کلماتی که قبلا نوشته شده بودند و ما فقط آنها را دوباره مینوشتیم و خطوط نوشته شده را زندگی میکردیم نمیدانم چه زمانی او باور کرد که من عاشقش هستم آیا عشق برای او فقط یک کلمه بود یا معنایی بود که مرا با آن میشناخت نمیدانم چرا گفتن دوستت دارم به کسی که دوست داری اینقدر سخت است که مجبوری برای بیانش از نشانه هایی استفاده کنی که فقط یک معنا ندارند و در هر بار خوانده شدن معنای تازه ای پیدا میکنند و در هرگاه معنای واقعیش  آشکار شود خود را پشت کلمه ای دیگر پنهان میکند تا جایی که کسی که دوستش داری آن کلمات را توهمات ذهن خود میخواند و آنها را باور نمیکند نمیدانم آیا تو هیچوقت عشقم را باور خواهی کرد . ..   

یک داستان شاید عاشقانه

داستان ما بعدالظهر یک روز بهاری آغاز میشه امکان اینکه این داستان هنوزم ادامه داشته باشه هست آقای الف یکی از لباسهاشو انتخاب کرد و پوشید اینبار لباس پوشیدن او کمی بیشتر از قبل طول کشید عطر کلاسیکی با رایحهء ملایمی به خودش زد و حرکتش را به سمت جایی که باید میرفت آغاز کرد اون هنوز نمیدونست که میخواد داستانی بنویسه یا قهرمان داستان کسی باشه آقای الف آدمی بود که در برابر موفقیتها یا شکستها بی تفاوت بود البته بدش نمیومد که این بی تفاوتی تغییر کنه مطابق پیش بینیش کمی زودتر از زمانی که باید میرسید به محل قرارش رسید البته بایدها برای اون خنده دار بود سعی کرد کسی را که قراره ببینه تصور کنه با وجودی که قبلا با خانم ف حرف زده بود هنوز نمیدونست انتظار چه چیزی را باید بکشه

آقای الف و خانم ف سر میز یک کافی شاپ که قراره چند ماه دیگه بسته بشه نشستند با وجودی که اولین بار هست که همدیگرو میبینند به هم اعتماد دارند و هر کدام تو حرکات نفر مقابل به دنبال چیزی هستند که باعث این دیدار شده شکل عجیب یک تابلو نقاشی که بر دیوار کافی شاپ قسمتی از حرفهای اونها را شکل میده و اصغر فرهادی که این روزها باب بحث کردنه موبایل خانم ف  به صدا در میاد آقای الف از فرصت استفاده میکنه و به چشمهای خانم ف نگاه میکنه سعی میکنه نگاه خانم ف را بشناسه شاید اگه خانم ف شکل نگاهش فرق میکرد این آخرین دیدار اونها بود و هیچ داستانی بین اونها شکل نمیگرفت اما نگاه خانم ف در نظر آقای ف یک نگاه بازیگوش بود که هر لحظه میشد حس جدیدی را تو اون کشف کرد تلفن خانم ف تموم شد آقای الف کمی دست پاچه شده بود شاید بخاطر چیزی بود که در نگاه خانم ف بود دوست داشت میتونست بفهمه که خانم ف دربارش چی فکر میکنه

زمانی آقای الف به فکر نوشتن داستانی افتاده بود که زن و مرد داستان در حال نوشتن داستانی باشند در مورد دیداربا کسی که دوست دارند در یک کافی شاپ و هر دو برای نوشتن داستانشون به یک کافی شاپ برند تا بتونند فضای داستانشونو شکل بدند و هر دو به یک کافی شاپ اونم در یک ساعت خاص برند و شروع کنند به نوشتن همدیگه و در جایی از داستان خودشون تبدیل به قهرمان داستانشون بشند البته آقای الف هیچوقت این داستان را ننوشت درست مثل خیلی از داستانهای دیگه ای که بهشون فکر کرده بود ولی هیچوقت ننوشته بودشون کلا" آقای الف از آغاز بیشتر از پایان خوشش میومد به همین دلیل ایده پرداز خوبی بود

شکل قرار گرفتن انگشتهای خانم ف فکر آقای الف را به خودش مشغول کرده بود دیدار اینبار اونها کافی شاپی بود نزدیک باغ ارم  تولیپ نام داره این کافی شاپ بعدها کافی شاپ مورد علاقه ء اونها شد یک حادثه دوبار تکرار شد و کمی از قهوه ای که برای خانم ف آوردن کنارش ریخت  شباهت این اتفاق با اتفاقی که تو دیدار اولشون تو کافی شاپی که چند ماه بعد قرتر بود بسته بشه باعث خندهء اونها شد . در این لحظه آقای الف متوجه خندهء چشمهای خانم ف شد و فکر اینکه از اون چشمها عکس بگیره ذهنشو به خودش مشغول کرد خانم ف و آقای الف مشغول صحبت درباره فیلم 20 انگشت و شخصیت زن تو فیلم بودند اما آقای الف به عکس گرفتن خانم ف فکر میکرد بدون توجه به اینکه این عکس ممکنه باعث پایان داستان شاید عاشقانهء آقای الف و خانم ف بشه آقای الف در یک لحظه تصمیمشو گرفت و با موبایل 2 تا عکس از خانم ف گرفت عکسهایی که مجبور شد تا قبل از اینکه روز به پایان برسه اونهارو پاک کنه خانم ف که دلیل این کار ناگهانی آقای الف را نمیدونست از دستش خیلی ناراحت شد شایدم به این فکر کرد که نباید داستانی با آقای الف داشته باشه

یک شروع جدید

نمیدونم دقیقا چند روز از آخرین باری که اینجا نوشتم میگذره .چرا باید اینقدر بی تفاوت باشم نسبت به قولهایی که بخودم میدم

اینبار میخوام براتون یک داستان بگم یک داستان شاید عاشقانه

درد

دردهایی هستند در زندگی که از تو عبور میکنند وآدمهایی که ناخواسته این دردها را بیان میکنند گاهی توفراموش کرده ای که این دردها وجود دارند و زخمهایی نامرئی بر وجودت به یادگار گذاشته اند 

*« در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد »*گاهی آنقدر در زندگی شکسته میشوی که فراموش میکنی که به غیر از شکسته شدن در زندگی راه دیگری هم هست و اگر بر حسب تصادف از آن راه گذر کردی نادم و پشیمان برمیگردی و از خودت طلب بخشش میکنی گاهی شروع به نوشتن حرفهایی میکنی که در تو گم شده اند و با خواندنش تنهایی ای را پیدا میکنی که در تو پنهان شده
گاهی ما نیاز داریم   به ما بگویند ما بیشتر از خودمان هستیم . در زندگی خودهایی هست  که تو را بارها تجربه کرده اند و با هربار دیدنشان احساس میکنی خودی تازه در وجودت کشف کرده ای اما این رویای طلایی با خواندن نوشته ای از گذشته خودت فرو میریزد . این نوشته با بیرحمی تمام فریاد میزند تو در حال تکرار خودت هستی و بارها مرا کشف کرده ای و بارها فراموش کرده ای
  

* بوف کور صادق هدایت