.............................
احساس میکنم 40 ساله هستم ، نه در اوایل 50 سالگی هستم ، به اشتباهات گذشته نگاه میکنم ، به کسانی که دوست
دارم به کسانی که دوست داشتم ، احساس میکنم که از 50 سالگی گذشته ام، آیا کسانی که مرا دوست داشته اند مرا
میبخشند .
مدتهاست در جایی خلوت به دور از همه کس به گناهانم فکر میکنم ، به تمام بدیهایی که کرده ام .
نمیدونم چگونه از 50 سالگی گذشتم و چگونه ایامی گذاشت را به یاد نمی آورم . هر چه فکر می کنم ، نمیدانم چه گناههایی
مرتکب شده ام ، باید دلیلی برای ، به یاد نداشتنش داشته باشم .
میدانم گناهانم به حدی بزرگ بوده که نمیتوانستم در چشم کسی نگاه کنم و به دورترین نقطه ء دنیا آمده ام ، جایی که هیچکس
نیست ، فقط من هستم و دریا .
دیگر به 60 سالگی رسیده ام و سالهاست ، کسانی را که دوست داشته ام را ندیده ام ، آنها نمیدانند چرا من فرار کردم .
هیچکس از جایی که هستم خبر ندارد . در سکوت دریا ، صداها میپیچد .
آگر ننویسم با خودم حرف میزنم ، گاهی موقع حرف زدن ، صدایم را گم میکنم ، نمی دانم به کجا باید پناه ببرم .
از دوردست ، من پیرکرد تنهایی هستم ، که روی صندلی چوبیش به دریا خیره شده .
باید به کجا پناه ببرم ، دیگر نمیتوانم به پیش کسانی بازگردم که دوست داشته ام . کسی مشتاق دیدن پیرمردی
که سنش ، از 70 هم گذشته نیست .
بر روی صندلی ام به انتظار مینشینم تا شاید دریا مرا با خودش ببرد .....