شب پانزدهم
بیست روز از بازگشتش به خانه میگذشت و احساس میکرد , زندگیش به نوع جدیدی از تکرار رسیده , زندگیش شبیه
نقاشیهایی شده بود که در آن , نقطه هایی یک شکل ویک اندازه کنار هم قرار میگرفت و روزهایش را میساخت ,
تکرار این نقطه ها , گاهی شکل جدیدی میساخت اما انگار این شکلهای جدید , فقط فریبی بود برای ادامه زندگی .
تصمیمش به سفر به دور دنیا , به تصویری خیالی تبدیل شده بود که در واقعیت روزش جایی
نداشت و اگر تماس امروز صبح سیما نبود , اصلا بیاد نمی آورد که همچین تصمیمی گرفته . جداییش از مرد , به یک خاطره دور
تبدیل شده بود که در لحظه , دردی ناشناخته را وارد بدنش میکرد و سپس ناپدید میشد ,درآن لحظه احساس میکرد تیری نامرئی از
قلبش عبور کرده , گاهی اثر زخمی را که تیر بر بدنش گذاشته بود ساعتها احساس میکرد .
به دنبال چیزی بود که او را از درد روزمره گی , درد عشق و تمام دردهایی که آنروزها احساس میکرد رهایی بخشد .
از کشو میز اتاقش دفتری را در آورد که رویش با خط کودکانه ای نوشته شده بود دفتر آرزوها .
از ده سالگی تا قبل از ورود به دانشگاه تمام آرزوهایش را در این دفتر مینوشت از داشتن عروسک باربی بگیر تا رفتن
به دانشگاه یکی از آرزوهایش را خواند , عاشق شدن , چه آرزوی زیبایی . میدانست زمانی که این را نوشته , از دردهایی
که همراه با عشقست خبر نداشته , صفحه آخر دفتر را باز کرد و آخرین آرزویش را خواند , رفتن به موزه لوور
این آرزو را زمانی نوشته بود که هنوز ترم اول دانشگاه بود , یکی از استادان سر کلاس اسلایدهای موزه لوور و تعدادی از
نقاشیهایی که در آن موزه بود را نشان داده بود و بعد از نشان دادن اسلایدها , از خاطراتش از پاریس گفته بود . زن استاد را
دوست داشت عاشق شیوه درس دادنش بود چیزی در درون استاد بود که او را متمایز میکرد تنها کلاس بود که هیچوقت از آن
غیبت نکرده بود , خواندن این آرزو خاطرات دیگری را در ذهنش زنده کرد دوست داشت پاریس را ببیند , از سالهایی که کار کرده
بود پس انداز قابل قبولی داشت پس به یک کافی نت رفت تا تورهای فرانسه را ببیند , باید یکی از آرزوهایش را عملی میکرد .