شب دوازدهم
احساس قدرت میکرد , چون در نهایت تصمیم گرفته بود از مرد جدا بشه , آینده را نمیدونست , نمیدونست چطور میتونه خاطراتش از
مرد را در جایی از ذهنش دفن کنه , داشت به این فکر میکرد که دیگه به جاهایی که با مرد رفته بود نره , یک , آن تصویر موزه
هنرهای معاصر, به جلو چشماش اومد لرزید , چرا باید مرد در تمام مکانهایی که دوست داشت از خودش خاطره ای در ذهن زن
حک کرده باشه . خوشحال بود که هیچوقت همراه مرد به گرگان نیومده بود , زن الان سه روز میشد که به خونه برگشته بود و
هنوز از خونه بیرون نرفته بود دوست داشت تمام خیابونهای شهر را پیاده طی کنه و تمام خاطرات خوبشو زنده کنه .
صبح که بیدار شده بود دوباره یاد بچگیش افتاد , تمام پیاده رویهاش , تمام دلتنگیهاش , عشقهایی که به زبون نیاورده بود . از بچگی
کم حرف بود , دوست داشت بیشتر گوش بده از خونه بیرون رفت , بدون اینکه فکر کنه داشت راه میرفت تو خودش بود نفهمید کی
وارد جاده نهارخوران شده روی یکی از صندلیهای کنار جاده نشست به درخای روبرو ش نگاه کرد , عاشق پاییز نهارخوران بود
با شقایق بارها این جاده را پیاده اومده بود , شقایق با شوهرش تو همین جاده آشنا شده بود , زن نمیدونست , شقایق با این جدایی چجوری کنار اومده بود . سراشیبی جاده را گرفت و دوباره شروع کرد به راه رفتن تا به تپه ها رسید پاییز تپه ها را نقاشی کرده
بود احساس رهایی میکرد نفس عمیقی کشید چشمهاشو بست و دوباره باز کرد تازگی هوا حس خوبی بهش داد , حتی سردی هوار را هم دوست داشت جاده های روی تپه خطوطی را میکشیدند که راه به نقاشی زن هم پیدا کرده بودند , نقاشیهای زن را تو این تپه ها
میشد حس کرد , یکی از راهها را انتخاب کرد و شروع کرد به رفتن , کاش تو زندگی هم انتخاب کردن اینقدر راحت بود .
به تصمیمهای اشتباهش فکر کرد , با وجودی که میدونست اشتباه هست باز هم اونها را دوست داشت , تمام راههای روی تپه را رفته
بود و راهی که درونش بود را بیشتر از هم دوست داشت آخرین خاطره پدرش تو این راه بود , احساس غم و شادی با هم درآمیخته
شده بود . دوست دوباره همه چیز مثل بچگیش ساده میشد , بهترین خاطره بچگیش همین گردش ساده با پدرش بود . نهارخوران خلوت بود درخت تنهایی را تو انبوه درختها پیدا کرد و کنارش نشست , 23 سال گذشته بود , تنهایی الانش اونو به فکر فرو برد
دلش میخواست کسی را پیدا کنه که بتونه بهش تکیه کنه .
از تنهاییش خسته شده بود , مرد به جاییکه تنهاییشو پر کنه , تنهاییشو عمیقتر کرده بود .
امروز میخواست تمام خاطرات کارهایی که اونروز با پدرش انجام داده بود را زنده کنه از تپه ها پایین اومد میخواست بره که اونروز با پدرش غذا خورده بود بره , رستوران تغییر کرده بود ولی منظره تپه های پشتش هنوز ثابت بود , یه بغض ناشناخته به سراغش اومد تو رستوران کنار یکی از پنجره ها نشست یکی از گارسونها منو را براش اورد به لیست غذاها نگاه کرد , تو بچگی اونروز کباب خورده بودند دوست داشت همون طعم 23 سال پیش را دوباره احساس کنه
میدونست همچین چیزی ممکن نیست .....