روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

shab 7

شب هفتمه و من بعد از مدتها به یکی از قولهام عمل کردم اما داستان

......................................

معنی سفر چیه , برای بدست آوردن چه چیز ما به سفر میریم . چرا وقتی در جایی ساکن میمونیم انقدر از خودمون دور میشیم

این سئوالاتی بود که زن از خودش میپرسید قطار مسافرای زیادی نداشت و فقط یک نفر در کوپه اون بود , نشانه ای از جوانی

گذشته . زن وقتی اولین به تهران اومده بود همسن دختر بود , زن با خودش فکر کرد که من دارم همراه گذشته خودم به سفر

میرم , سفر طولانی بود و حداقل 12 ساعت طول میکشید تا به گرگان برسه , نگاهش به دختر بود و دختر محو کتاب خواندن

خودشم وقتی به سن دختربود دوست داشت همه کتابهای دنیا را بخونه باور داشت تو یکی از این کتابها معنای زندگی را میفهمه

و الان در حالی که از 30 سالگی گذشته بود , زندگی فقط براش سئوالات جدیدتر آورده بود و بیشتر از همیشه احساس گمگشتگی میکرد دوست داشت به سن دختر بازمیگشت , دلش برای همه احساسهای اونموقعش تنگ شده بود دلش میخواست براش هنوز عشق جادویی باشه , چشمهاش بست به نبودن فکر کرد , به بودن فکر کرد , با خودش گفت : آیا بودن یا نبودنش تاثیری در دنیا میذاره

دلش برای زمانی که با عشق نقاشی میکرد تنگ شده بود , دوست داشت به اولین لحظه دیدن مرد برگرده , با وجودی که کاملا

وجودش شکسته شده بود باز هم اگه به گذشته بازمیگشت باز هم عاشق مرد میشد . براش دردی که میکشید مهم نبود به نظرش عشق

ارزش نابود شدن را در خودش داره . دختر کتابش را به کناری گذاشت و به زن نگاه کرد , نوری از غم و مهربونی را در نگاه زن

دید . ازش پرسید ببخشید خانم شما معلمید ؟

زن لبخند زد

زن : چرا همچین فکری میکنی ؟

دختر: آخه نگاه یکی از معلمهای سابق من را دارید

زن : چند سالته

دختر : 19 سال

زن : دانشجویی؟

دختر : آره , نگفتید آیا معلمید یا نه ؟

زن : نه معلم نیستم ,  اون معلمی که نگاه من شبیهشه , معلم چی بود

دختر : هنر

هر دو برای مدتی ساکت شدند , انگار هر دو سکوتو بیشتر دوست داشتند

زن خسته بود و میخواست کمی بخوابه شاید با خوابیدن کمی از درد فاصله میگرفت

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد