میدونم چون نوشته هام ویرایش نمیشه در نتیجه یکدست نیست ولی این برام مهم نیست , حتی خوب نوشتنم برام مهم نیست , فقط خیلی ساده میخوام کاری که تصمیم گرفتم را انجام بدم و هر شب بنویسم و اما ادامه داستان
..............
زن نامی نداشت و ما میتونیم به هر نامی صداش بزنیم زن داستان ما فقط میخواد بفهمه که تو این دنیا چکار میکنه و چرا گاهی شاده و گاهی غمگین
.............
صبح روز بعد زن از خواب بیدار شد کنار همه دردهایی که داشت ترسی هم آمده بود ترس از شروع زندگی جدیدی که میخواست
داشته باشه تصمیم گرفت به مرد زنگ بزنه و تمام تصمیماتی که دیشب گرفته بود را فراموش کنه , با خودش فکر کرد من الان سی سال دارم چجوری میتونم یک زندگی جدید را آغاز کنم , از همه مهمتر من یک زن تنهام , و یک زن تنها چگونه میتونه موفق باشه .
تمام ترسهایی که تو زندگی داشت تو اون لحظه به سراغش اومد , یادش به روز اول دانشگاه افتاد . زن از یک شهر کوچک به تهران آمده بود برای خواندن هنرهای تجسمی . روز اول دانشگاه , همه چیزها براش ترسناک بود, همیشه عادت داشت وقتی تصمیم به کاری میگیره اونکارو انجام بده الان هم دچار همون ترس 10 سال پیش شده بود اما به قدرت درونش ایمان داشت.
به سیما زنگ زد ؛ گفت میخوام به کانادا بیام , به نظرت موفق میشم , سیما زن را میشناخت و میدونست چه اراده قوی ای داره به زن لبخند زد و گفت : حتما , منم کمکت میکنم , با سیما خداحافظی کرد .
میخواست قبل از رفتن یکبار دیگه به شهر خودش برگرده , باید دوباره به همه زندگیش نگاه میکرد میدونست قدرت درونش از اندیشیدن حاصل میشه و باید قبل از هر چیزی یکبار دیگه خاطراتشو تماشا میکرد , از حرکات گذشتش درس میگرفت , میدونست که
نباید دیگه حسرت چیزی را بخوره , وسایلشو جمع کرد و با اینترنت یک بلیط قطار برای همون شب به مقصد گرگان گرفت , دوست نداشت از اومدنش کسی خبردار بشه دوست داشت اونها را غافلگیر کنه آخرین بار عید به خونه برگشته بود , تهران شهری که خیلی دوست داشت الان براش شبیه جهنم شده بود و باید هر چه زودتر ترکش میکرد , هنوز نمیدونست چجوری میخواد به کانادا بره و اصلا برای چی میخواد بره کانادا , تو قطار فرصت داشت برای فکر کردن .
برای آخرین بار نگاهی به آپارتمانش کرد . روی دیوار اتاق نقاشی دست کشید , باور داشت که موفق میشه , باید بیشتر به خودش اعتماد میکرد , میدونست وقتی نتونه با کارهاش خودشو سوپرایز کنه اونزمان مرده , باورش به موفقیت بهش قدرت داده بود .
در آپارتمانش را بست , تاکسی تلفنی رسیده بود و جلو آپارتمان ایستاده بود وقتی از آپارتمان خارج شد لحظه ای مکث کرد با خودش
فکر کرد تولد سال دیگه اش در کجای دنیا خواهد بود بعد از مدتها لبخندی زد و به سمت ماشین راه آفتاد
محو تماشای خیابونها بود ,ذهنش درگیر آینده بود به همه چیز فکر میکرد , مرد همیشه بهش میگفت :
مشکل تو اینه که زیاد فکر میکنی و الان مرد نبود که بخواد چیزی بهش بگه باید دوباره شروع به زندگی کردن میکرد
و از گذشته رها میشد .
به ایستگاه قطار رسید کرایه اش را حساب کرد و از ماشین پیاده شد .
یادش به جمله ای افتاد که میگه امروز , آغاز روزهای دیگه زندگی شماست .