شب سومه و من به بن بست کامل رسیدم ساعت 1 صبحه و من هیچ چیز ننوشتم با یک تصویر شروع میکنم ببینم به کجا میرسم ؟
زن پشت پنجره نشسته بود و غروب را تماشا کرد که تمام خیابان را پوشانده بود حتی برگهای زرد پاییزی را . بوی کیک وانیلی در آپارتمانش پیچیده بود . با خود فکر میکرد که آیا او امروز می آید . از راه پله صدای کفشهایی را شنید که به نظرش آشنا می آمد منتظر شنیدن پیچش دستگیره های در بود انگار با باز شدن در, غمی که از ابتدای غروب در درونش بود آزاد میشد صدای شاد بچه همسایه و باز شدن دری که در خانه او نبود غم را به خانه اش بازگرداند . از کنار پنجره بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت کیک را از فر به بیرون آورد و آنرا را روی میز آشپزخانه گذاشت .
ترکی که روی دیوار کرم رنگ افتاده بود توجهش را جلب کرد روی صندلی نشست و محو تماشای دیوار کرم رنگ آشپزخانه شد
مثل زمانی که با مرد به موزه هنرهای معاصر میرفت و نقاشیها را نگاه میکرد , گاهی مرد دقتش در دیدن تابلویی که فقط نقطه هایی را در ابعاد مختلف بودند را مسخره میکرد مرد تمام نمایشگاه را دیده بود و زن یکساعت تمام به آن نقطه ها خیره شده بود امروز زن سی ساله میشد و نمیدانست که آیا مرد تولدش را به خاطر دارد یا نه .
زن از روی صندلی بلند شد و مخلوط خامه و شکلاتی را که قبلا آماده کرده بود از یخچال بیرون آورد , کیک را با مهارت برش داد
و لایه های میان کیک را با خامه پوشاند امروز روز تولدش بود و هیچ کس آن روز را به یاد نداشت هیچ سالی به اندازه امسال تنها نبود , صمیمی تری دوستانش به خارج مهاجرت کرده بودند و مردی که دوست داشت با او سردتر شده بود . زن بعد از پایان دانشگاه در تهران مانده بود و به عنوان راهنما در موزه هنرهای معاصر کار میکرد , جایی که بیشترین خاطره هایش را از مرد از آنجا داشت نمیتوانست بفهمد چرا مرد اینقدر راحت خاطره های مشترکشان را فراموش کرده بود .
کیک را در یخچال گذاشت و به کنار پنجره بازگشت هوا دیگر تاریک شده بود و تحمل سکوت خانه از عهده زن خارج شده بود .
دوست داشت بیرون برود و دیگر به این خانه باز نگردد . سال پیش همه دوستانش در کنارش بودند و مرد به او قول ازدواج داده بود و برای تولدش گردنبند زیبایی خریده بود همین خاطرات , تنهایی اکنونش را دردناکتر میکرد , دوست داشت به گذشته بازمیگشت و زمان را متوقف میکرد .