روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

روز از نو

امروز آغاز بقیه روزهای زندگی من است

داماد دزد

امروز شب دومه و من بدون داستانم , انگار افسانه های زندگی در جایی پنهان شدند . یاد شهرزاد قصه گو میفتم و هزار شب قصه گوییش . شب قلب شب چخوف بود امشب یک داستان هزار و یکشبی از کتاب افسانه های گریم . کار سختی در پیش رو دارم چون فقط مفهوم داستان را نگه میدارم وکلمات از آن منند مثل شب پیش

............................... داماد دزد .................................................

روزی روزگاری در دیاری دور که آسمان رنگ آبی داشت و تاریکی های زمین پنهان بود مردی آسیابان در گوشه ای از این دنیا زندگی میکرد و در خانه کوچکش خبری از پلیدیها نداشت . تنها چیز با ارزشش در این دنیا دختری زیباروی بود بنام ندا بود که امید زندگیش بود . روزی روزگاری مردی زیباروی با لباسهای مجلل به خواستگاری دخترش آمد به ظاهر هیچ ایرادی نداشت و توانست او را راضی به ازدواج دخترش کند اما دختر در صدای مرد سیاهی میدید مرد برایش از خانه مجللش میگفت از بهشتی که انتظار دختر را میکشد اما ترسی ناشناخته در دل دختر بود روزی مرد به دختر گفت : مدتهاست که نامزد کرده ایم اما یکبار هم به خانه من نیامدی دختر جواب داد : اما من نمیدانم خانه ات کجاست مرد گفت : خانه ام در انتهای جنگل است . دختر گفت : در این جنگل تاریک چگونه خانه ات را پیدا کنم . یک شنبه آینده جشنی در خانه ام برپاست راه خانه ام را خاکستر میپاشم تا بتوانی آنرا در جنگل پیدا کنی . یک شنبه موعود فرا رسید تاریکی جنگل , ترسی که همیشه از مرد داشت او را وادار کرد تا کیسه ای پر از عدس و لوبیا با خود بیاورد و در راهی که با خاکستر پوشانده شده بود بریزد تا راه برگشت را گم نکند . تمام روز پیاده در پی خاکسترها رفت تا به تاریکترین نقطه جنگل رسید تاریکی ای که حد اعلای تاریکی دنیاست از پشت آن تاریکی عمارت عظیمی ظاهر گشت عمارتی که انگار در خاک ریشه کرده بود دختر احساس کرد به آخر دنیا رسید با ترس قدم در خانه گذاشت . ناگهان صدایی فریاد زد :

ای دختر زیباروی بازگرد که اینجا خانه آدمکشهاست .

دختر به بالا نگاه کرد و کبوتری زیبا را دید که در قفسی اسیر گشته

کبوتر دوباره فریاد زد :

ای دختر زیباروی بازگرد که اینجا خانه آدمکشهاست .

دختر سراسر خانه را گشت همهء اتاقها خالی بود تا آنکه سرانجام به زیرزمین رسید

زنی سالخورده در آنجا نشسته بود دختر پرسید : آیا نامزد من در اینجا زندگی میکند .

پیرزن جواب داد : ای دختر بیچاره این خانه سالهاست که مخفیگاه آدم کشهاست . خیال میکنی که عروس میشوی اما

 اینجا هر هفته عروسی مرگ است تا دیر نشده بازگرد تا خوراک این جنایتکارها نشدی .

دار و دسته دزدها بازگشتند و دیگر راه فراری نبود . پیرزن دختر را پشت بشکه بزرگی پنهان کرد و گفت آرام بمان

تا زمانی که آنها به خواب بروند سر وکله دزدها پیدا شد و دختر بیچاره در پشت بشکه از ترس میلرزید . دختری همراه راهزنان بود

به دختر شراب نوشاندند و لباسهایش را پاره کردند , بعد از اینکه از او کام گرفتند بدنش را قطعه کردند و در دیگ انداختند انگشت دختر که انگشتری بر آن بود به پشت بشکه بزرگ افتاد اما قاتلان آنقدر مست جنایتشان بودند که متوجه نشدند . پیرزن در شرابشان داروی خواب آور ریخت و وقتی قاتلان به خواب رفتند , او و دختر از قصر فرار کردند . باد خاکسترها را برده بود اما نخودها و ادسها جوانه زده بودند و در نور مهتاب راه را به آنها نشان میدادند . آندو تمام شب راه رفتند تا در سپیده دم به خانه آسیابان رسیدند .

دختر همه ماجرا را برای پدرش تعریف کرد .

در روزی که روز جشن عروسی مقرر شده بود تمام کسانی که عزیزانشان را از دست داده بودند آنجا جمع شده بودند تا انتقام خودشان را بگیرند مرد که از هیچ چیز خبر نداشت به خانه آسیابان وارد شد و وقتی جمعیت خشمگین را دید از ترس مثل گچ سفید شد . او و تمام دار و دسته اش به سزای جنایت های خود رسیدند .

اصل این داستان را میتونید تو صفحه 188 کتاب جهان افسانه ترجمه : هرمز ریاحی , نسرین طباطبایی , بهزاد برکت بخونید

خوب بچه های خوبم شما را تا فردا شب به خدای متعال میسپارم

بالا رفتیم ماست بود پایین آمدیم دوغ بود قصه ما دروغ بود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد